چندشاتی جونگکوک(پارت۱)

دست یَخِش سمت تلفن شکستش رفت...
تلفنی که هنوز رد اشک روش مونده بود.

کاش همش یه دروغ بود.
هنوز باورش نمیشد.

دستش سمت اسم قشنگش رفت...
اسمی که همیشه با لبخند بهش زنگ میزد...
اما حالا اشکاش اجازه نمیدادن که بتونه اسمشو واضح ببینه.

نفسش لرزید...
تلفنشو روی گوش چپش گذاشت و منتظر شد.
منتظر اینکه فقط یکبار دیگه...
فقط یکبار دیگه بتونه صداشو بشنوه و بهش بگه همه اینا یه"دروغه".
بوق تلفن توی مغزش مثل یه سمفونی ترسناک میپیچید.
چشماشو بست و فقط گوش داد.

گوش داد و گوش داد تا...
وقتی که هیچ جوابی نگرفت و تماس قطع شد.

فقط اون مونده بود و هزاران تماس بی پاسخ.
تماسی که هیچوقت دیگه قرار نبود برقرار بشه...
صدایی که دیگه هیچوقت نمیتونست بشنوه.


کاش هنوزم واسش گل میفرستاد.


اصلا...کاش هیچوقت ندیده بودش.

پیاماشو باز کرد.
تنها کسی که بهش پیام میداد اون بود...
پنجاه و دوتا پیام از«جونگکوک»...
پنجاه و دوتا پیام از کسی که حالا نبود.

پیامایی که هیچوقت جوابشونو نداده بود.
حسرت جواب دادن بهشون تا ابد توی دلش میموند...

______________________
۱ سپتامبر،ساعت ۰۰:۰۰

جونگکوک:
کجایی؟
مگه نگفتی؟
مگه قول ندادی همه تولدامو پیشم باشی؟
چرا الان نیستی؟
۲۸ سالم شده.میدونی اینو؟
۲۸ سالی که زندگی کردم زمان طولانی ایه.
اما نه اندازه وقتی که تو نبودی.
هرروز که از عمرم میگذره،بیشتر عاشقت میشم.
الان ۲ ماه و ۱۲ روزه که نیستی...
شبت بخیر...
_____________________
۲ سپتامبر،ساعت ۱۰ صبح:

تولدمو دیشب تنها جشن گرفتم.
خونم تاریک تاریک بود.
اما با قاب عکسی که ازت دارم هنوزم یه نور کمی توی خونم وجود داره
چه فایده که تو نیستی؟
__________

تک تک پیامایی که جونگکوک هرروز واسش فرستاده بودو خوند.
هرکلمه،هرجمله، مثل یه خنجر بود.
خنجری که خون چشماشو میریخت...

رسید به اخرین پیام...

_________________
۱ نوامبر،ساعت ۲۳:۵۶

عزیزکم...
الان ۴ ماه و ۱۲ روزه که ندارمت.
توی این مدت،فهمیدم که چقدر عاشقتم.
ولی تو نباید میرفتی.
امیدوارم پیامامو یه روزی بخونی.
ممکنه طولانی نبوده باشه،اما من تا روزی که زنده بودم عاشقت موندم.
کاش زودتر پیدات کرده بودم.
کاش هیچوقت ولم نمیکردی.
کاش تو هم منو دوست داشتی.
کاش میتونستم برای اخرین بار بغلت کنم.
این پیامو نامه خداحافظی من بدون.
من رفتم.
اما تو هنوزم توی قلبمی.
توی اون دنیا میبینمت.
باشه؟
اندازه کل ستاره ها دوستت دارم عزیزم.
جونگکوک.
______________________

دستش یخ کرد.
قلبش از تپیدن ایستاد...

این حقیقت نداشت...
یعنی اون واقعا رفته بود؟
شده بود یکی از ستاره ها؟

اون جونگکوکو بیشتر از هرکسی دوست داشت.
اما غرور لعنتیش بهش اجازه نداده بود که یه "ببخشید" ساده بگه.

حتی فکرشو هم نمیکرد که کارشون به اینجا برسه.
اما...حالا دیگه دیر شده بود.
دیگه جای جبران نبود.

چشمش به پالتوی مشکی چرمی که از چوب لباسی اویزون شده بود؛افتاد.
خشکش زد.
مال جونگکوکه...

اون...اون پالتو دیشب اینجا نبود.
یعنی...هیچ لباسی روی چوب لباسی نبود.

پس...یعنی...اون دیشب...

"اینجا بوده؟؟؟؟"

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۳)

چندشاتی جونگکوک(پارت۲)

چندشاتی جونگکوک(پارت‌آخر)

چندشاتی جونگکوک(پارت اخر)

چندشاتی جونگکوک(پارت۴)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط