داستانک دست بوسی

✍دست بوسی

🌸مریم مدام به ساعت نگاه می کرد. دستانش را به هم می مالید. صدای در او را از جا پراند. مریم اجازه نداد سعید به اتاقش قدم بگذارد، گفت:« دیشب یک خوابی دیدم. میترسم تعریف کنم به واقعیت بپیونده. نگرانتم سعید.»

👱‍♂واقعا؟ منم توش بودم.. نکنه مرده ام؟

👩 وای نگو .. مردن بهتره از اینی که من دیدم. اصلا نمیتونم تصور کنم.

👱‍♂اِ آبجی، ی خداییی نکرده ای چیزی بگو خب.

👩 سعید! واقعا جدی میگم،خیلی خواب بدی بود. همش تقصیر توئه که دیشب با مامان بحث کردی و جلوی روش وایسادی. امروز دیگه باید عذرخواهی کنی. داداش خوبم.

👱‍♂با اینکه دیشب کاملا حق با من بود، اما باشه. خودمم طاقت ندارم مامان به صورتم نگاه نکنه. دیوونه میشم.

👩آفرین

👱‍♂خب چه جوری ازش عذرخواهی کنم؟

👩بیا یک نقشه ی خوب بریزیم و بعد برو اجراش کن و عذرخواهی کن. یکجوری که مامان شوکه بشه.

👱‍♂میگم ابجی تو هم حسابی جیغ و داد بکش. درست مثل همیشه که دعوا میکنیم.

👩باشه؛ ولی خدایی خیلی اتاقت تمیز شده. من رفتم پیش مامان، آماده باش.

🍃مریم با صدایی بلند گفت:« مااامااان . مامان کجایی. بیا ببین سعید چکار میکنه! مامان! یک دقیقه از اشپزخونه بیا.»

👱‍♂سعید با صدای بلند گفت:« تو چکار داری؟ چرا از کله ی صبحی به من گیر میدی؟

👩وای مامان!کجایی؟ داری میای؟

🌸مادر از سر و صدای بچه ها آشپزخانه را ترک کرد. در ورودی اتاق سعید ایستاد. با چشمانی گرد تمام اتاق تمیز شده سعید را برانداز کرد. صدای خنده ی بچه ها اتاق را پر کرد.

👱‍♂مامان جون قربونت بشم. معذرت میخوام ازت، بزار دستت رو ببوسم.

👩آره،آره. زود باش ببوس.

#ارتباط_با_والدین
#داستانک

🆔 @tanha_rahe_narafte
دیدگاه ها (۱)

نامه خاص

✨چه زیباست 💑نشستن کنار#همدم زندگی ات 🥃به همراه نوشیدن فنجان ...

🌺حضرت زهرا سلام الله عليها می فرمایند :«الْزَمْ رِجْلَها، فَ...

❤️ محبّ پدر✨یکی از لحظات جانسوز جریان کربلا شهادت دختر حضرت ...

فیک شاهزاده من

time eout

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط