ادامه پارت

ادامه پارت 165

همه خواب بودندپ و من به سقف خیره شده بودم امشب میخواستم اگه سر و صدایی شنیدم اهورا رو بیدار کنم تا با چشمای خودش ببینه که شاید حرفامو باور کنه هر چقدر نگاه کردم هر چقدر منتظر شدم هیچ صدایی نیومد هیچ نوری از حیاط نمیومد و این یعنی اینکه قرار نیست اتفاقی بیفته.

بدجوری خواب الود بودم بدجوری دلم میخواست بخوابم اما ثابت کردن این سر و صداها و اتفاقات شبانه ی خونه برام مهمتر از خواب بود.

ساعت نزدیک چهار صبح که شد دیگه بی خیال شدم و چشمامو بستم خودمو توی بغل اهورا جا دادم و سعی کردم دیگه بخوابم نزدیک صبح بود و من دیگه زمان زیادی برای استراحت نداشتم چشمامو که می بستم خواب سریع منو با خودش می‌برد و این روزا یکی از بهترین لحظات من وقتایی بود که توی خواب بودم و چیزی احساس نمی کردم
چشمامو که باز کردم وسط یه بیابون بزرگ بودم جایی که نه آدمی بود نه درختی و نه هیچ چیز دیگه ای یه جای مسطح که فقط خاک بود مثل کویر
دیدگاه ها (۳)

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت166 #جلد_دومترسیده از جام بلند شدم و با...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت167 #جلد_دومدیگه خوابم نبرد و اهورا هم ...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت165 #جلد_دومدو هفته ای از اومدنمون به ا...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت163 #جلد_دومبا احساس اینکه روی هوا معلق...

پاشو دیگه چقدر میخوابی ، چشمامو باز کردم نشسته بود لب تخت ، ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط