داستان من و تو
ویو یونگی:
_حیح پس این دختر چیرا نمیاد؟
رفت جلوی پنجره وایساد... از دخترایی که دیر میکنن متنفرم...
ویو بورام:
_سلام جونگ کوک اعظم!
جونگ کوک:سلام شیر کاکائوی مونده! به جیهوپ خان چه خبرا داداش؟!
جیهوپ :ببند جونگ کوک! بورام یه ربع...
_وایی باشه بابا! جونگ کوک فرمانده کجاست؟!
جونگ کوک:طبقه ی بالا! دارم برات جیهوپ!
جیهوپ:چیزی گفتی؟!
جونگ کوک: کار دارم باید برم!
طبقه ی بالا... سلام فرمانده... *حالت احترام سر باز گرفتن*
فرمانده:هوووممم.. سلام
_ببخشید.. فرمانده...جونگ کوک دیشب زنگ زد.. گفت که فردا اینجا باشم کارم دارین...
فرمانده:آره... خب فردا شب...عملیات دستگیری داریم... همدست کسی که باباتو کشت... اگه بتونیم اون کفتار کثیف رو بگیریم.. اطلاعات زیادی میتونیم داشته باشیم...
فرمانده همونجور که داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد ادامه داد:فرداشب توی بار بیرون شهر.. ساعت 11 شب..
بعد برگشت و همونطور که حدسش درست بود دید بورام داره گریه میکنه... بله ... بورام سرش پایین بود داشت آروم اشک میریخت ... فرمانده اومد جلوش وایساد ... اون مردی سرد باقلبی مهربون بود... بازوی چپ بورام رو گرفت.. کشید توی بغلش... پیرمرد 60 ساله هروقت با اون دختر بود.. حس میکرد ده ها سال جون تر شده... برگشته به همون زمانی که بورام رو برای اولین بار پیدا میکنه... همون موقعی یه دختر کوچولو ی پنج و شیش ساله بیرون شهر نزدیک جنگل گم شده بود... فرمانده از اون پرسید اسمت چیه... اون گفت آیکو... ولی بعدش سکوت کوتاهی کرد گفت:.. اسممو دوس ندارم...
وهمون موقع بود که فرمانده تصمیم گرفت ... اون دختر رو با نام بورام بزرگ کنه... آه... از اون موقع تاحالا.... 15 سال میگذره حالا اون دختر کوچولو بعد از مرگش فرمانده میشه... بهترین جاسوس مخفی توی اداره اطلاعات سئول... فرمانده خوب دختر رو میشناخت.. وقتی اون دختر اسم پدر.. ویا هرچیزی از قتل پدرش رو بهش یاد آور شه.. گریه اش میگرفت...
5 لایک
12 فالوور
_حیح پس این دختر چیرا نمیاد؟
رفت جلوی پنجره وایساد... از دخترایی که دیر میکنن متنفرم...
ویو بورام:
_سلام جونگ کوک اعظم!
جونگ کوک:سلام شیر کاکائوی مونده! به جیهوپ خان چه خبرا داداش؟!
جیهوپ :ببند جونگ کوک! بورام یه ربع...
_وایی باشه بابا! جونگ کوک فرمانده کجاست؟!
جونگ کوک:طبقه ی بالا! دارم برات جیهوپ!
جیهوپ:چیزی گفتی؟!
جونگ کوک: کار دارم باید برم!
طبقه ی بالا... سلام فرمانده... *حالت احترام سر باز گرفتن*
فرمانده:هوووممم.. سلام
_ببخشید.. فرمانده...جونگ کوک دیشب زنگ زد.. گفت که فردا اینجا باشم کارم دارین...
فرمانده:آره... خب فردا شب...عملیات دستگیری داریم... همدست کسی که باباتو کشت... اگه بتونیم اون کفتار کثیف رو بگیریم.. اطلاعات زیادی میتونیم داشته باشیم...
فرمانده همونجور که داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد ادامه داد:فرداشب توی بار بیرون شهر.. ساعت 11 شب..
بعد برگشت و همونطور که حدسش درست بود دید بورام داره گریه میکنه... بله ... بورام سرش پایین بود داشت آروم اشک میریخت ... فرمانده اومد جلوش وایساد ... اون مردی سرد باقلبی مهربون بود... بازوی چپ بورام رو گرفت.. کشید توی بغلش... پیرمرد 60 ساله هروقت با اون دختر بود.. حس میکرد ده ها سال جون تر شده... برگشته به همون زمانی که بورام رو برای اولین بار پیدا میکنه... همون موقعی یه دختر کوچولو ی پنج و شیش ساله بیرون شهر نزدیک جنگل گم شده بود... فرمانده از اون پرسید اسمت چیه... اون گفت آیکو... ولی بعدش سکوت کوتاهی کرد گفت:.. اسممو دوس ندارم...
وهمون موقع بود که فرمانده تصمیم گرفت ... اون دختر رو با نام بورام بزرگ کنه... آه... از اون موقع تاحالا.... 15 سال میگذره حالا اون دختر کوچولو بعد از مرگش فرمانده میشه... بهترین جاسوس مخفی توی اداره اطلاعات سئول... فرمانده خوب دختر رو میشناخت.. وقتی اون دختر اسم پدر.. ویا هرچیزی از قتل پدرش رو بهش یاد آور شه.. گریه اش میگرفت...
5 لایک
12 فالوور
- ۵.۵k
- ۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط