رمان خواهر و برادر رزمیکار

پارت ۱۶ — «صدای سایه‌ها»

بارون مثل پرده‌ای نازک از روی محوطه‌ی سالن مسابقات می‌گذشت. هوا بوی رطوبت و اضطراب داشت. آرمان کنار درِ خروجی ایستاده بود و دست‌هاش هنوز از تمرین تندِ قبل از نیمه‌نهایی می‌لرزید، اما نه به خاطر فشار تمرین… چیز دیگری توی دلش می‌جوشید. چیزی که اسم نداشت.

نوا از پشت سر بهش نزدیک شد؛ موهاش خیسِ خیس، مثل وقت‌هایی که از دونگ‌چانگ‌سو (تمرین پاهای سرعتی) برمی‌گشت. بدون اینکه نگاهش کنه، گفت:

«آرمان… امروز یکی دنبالم کرده بود.»

صدایش آرام بود، اما لرز داشت. آرمان سریع برگشت سمتش.

«کِی؟ کجا؟»

نوا لحظه‌ای سکوت کرد؛ انگار دنبال کلمه‌های درست می‌گشت.

«وقتی داشتم برمی‌گشتم هتل. یه مرد. کت مشکی… قدم‌زدنش طبیعی نبود. چند بار مسیرشو عوض کرد، انگار داشت ضرب‌آهنگ قدمای منو می‌خوند.»

آرمان گره‌ای در معده‌اش حس کرد.

«چهره‌شو دیدی؟»

«نه. هر بار که برمی‌گشتم عقب، یا غیب می‌شد، یا پشت ستون‌ها پنهان می‌شد.»

صدای رعد از آسمون پیچید. آرمان نزدیک‌تر شد؛ نگاهش به صورت نوا افتاد. چیزی توی چشماش بود که آرمان سال‌هاست می‌شناسه: اون نگاه تیزی که نوا فقط وقتی می‌افتاد که داشت چیزی رو پنهان می‌کرد.

«نوا… چیزی هست که بهم نمی‌گی؟»

نوا چند ثانیه مکث کرد. بعد آرام گفت:

«امروز قبل تمرین… یه نامه توی کیفم بود.»

آرمان احساس کرد هوا یک درجه سردتر شد.

«چه نامه‌ای؟»

نوا سرشو پایین انداخت.

«توی پاکت چیزی نبود جز یک جمله:

“اگه می‌خوای سالم بمونی، از نیمه‌نهایی انصراف بده.”»

لحظه‌ای هیچ‌کس حرف نزد. صدای بارون بلندتر شد.

آرمان مشت‌هایش را محکم بست.

«این یه تهدیده؟ چرا تو؟ چرا این مسابقه؟»

نوا با صدایی خیلی آرام گفت:

«فکر کنم… مربوط به پرونده‌ی راسِمی‌کار باشه.»

آرمان خشکش زد. نفسش برید.

«نوا… اون پرونده سال‌ها بسته شده. هیچ‌کس نباید بدونه ما توش بودیم.»

نوا عقب رفت، انگار کسی پشت سرش ایستاده.

«آرمان… فکر نمی‌کنم بسته شده باشه. فکر می‌کنم دوباره بازش کردن.»

صدای درِ فلزیِ سالن پشت سرشون باز شد. هر دو برگشتند.

راهرو خالی بود. اما نسیم سردی عبور کرد، مثل قدم کسی که می‌خواست حضورشو پنهان کنه.

آرمان زیر لب گفت:

«از این لحظه… هیچ‌جا تنها نمی‌ری.»

نوا سرش را تکان داد.

«باشه… ولی آرمان؟»

«هوم؟»

«من… ترسیدم. برای اولین بار بعد سال‌ها.»

آرمان با چشمان تیره‌اش به او نگاه کرد.

«می‌فهمم. ولی تا من هستم… نمی‌ذارم هیچ‌کس بهت دست بزنه. مخصوصاً کسی که فقط از سایه‌ها نگاه می‌کنه.»

نور سالن کم و زیاد شد. یک لحظه برای چند ثانیه خاموش شد.

نوا نفسش را حبس کرد.

آرمان دستش را گرفت.

چراغ‌ها دوباره روشن شدند.

اما روی دیوار روبه‌رو… یک چیز جدید دیده می‌شد.

یک سایه.

قد بلند.

ایستاده.

ثابت.

اما هیچ انسانی آنجا نبود.

نوا زیر لب گفت:

«اون بازم اومده…»

آرمان به آرامی گفت:

«نه. این‌بار، ما می‌فهمیم کیه.»

پایان پارت ۱۶.

#رمان
دیدگاه ها (۰)

رمان خواهر و برادر رزمیکار

رمان خواهر و برادر رزمیکار

رمان خواهر و برادر رزمیکار

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط