داستان من و چشمان تو داستان پسرکی ست که هر روز غروب پشت

داستان من و چشمان تو، داستان پسرکی ست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می نشیند و از پشت شیشه دوچرخه ای را می بیند که سال ها برای خودش بود!
با آن دوچرخه تمام کوچه های شهر را می گشت، از کنار رودخانه آواز کنان عبور می کرد.
سر بالایی ها را با همه ی قدرت رکاب میزد و در سرپایینی ها، دستانش را باز می کرد، از میان سرو ها و کاج ها می گذشت و بلند بلند می خندید.
داستان من و چشمان تو، داستان آن پسرک و دوچرخه است...
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب می زند!
می خندد، رکاب می زند
می گرید، رکاب می زند...
رکاب می زند...
دیدگاه ها (۳)

به هر حال یک روز باید تلگرامت را پاک کنیو بروی سراغ زندگی ات...

از آدمهای خاکستری میترسمیکی از تجربه های دردناک زندگی این اس...

اوضاع بدجور بد شده...منو تو که به هم نرسیدیم انگار تبر برداش...

احمق انواع مختلفی دارد!یک نوع احمق داریم که دائما در گذشته ا...

part4: _میاصدای فریاد دختری ۱۷ ساله توجهش را جلب کرد ، برگشت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط