ادامه پارت قبلی پارت اخر
ادامه پارت قبلی پارت اخر
تهیونگ با عصبانیت غرید: غلط کردی یادت رفت مرتیکه مگه خواهر من بازیچه دسته تو من یه دقیقه خواهرم با توی حواس پرت تنها نمیزارم پاشو بریم عزیرم وسایل نمیخواد بهترش برات میگیرم پاشو یهو کوک با بغض گفت متاسفم لطفا منو ببخشید تکرار نمیکنم تقصیر من بود من نباید کار رو با مسئله شخصی قاطی میکردم یه فرصت بهم بده ا.ت با بغض صدای بیش از حد ضعیف گفت چرا نیومندی خونه تعریف کن کوک با بغض شرمندگی بخاطر صدای ا.ت سرش پایین اورد گفت دارم ورشکست میشم اگه نتونم کاری انجام بدم شرکت از دستم میره من متاسفم لطفا ا.ت ازم نگیرید من دوستش دارم میدونم فوبیا تنهایی داره تقصیر من بود منو ببخشید ا.ت تنهام نزار من واقعا بجز تو کسی ندارم تهیونگ با اینکه عصبانیت خوابیده بود ولی هنوز اخم داشت گفت :چرا بهم نگفتی کمکت کنم مرتیکه کوک گفت : فکردم از پسش بر میام ولی نتونستم تهیونگ یه نفس کشید گفت فردا میام شرکتت پاشو آری بریم ا.ت کوک تا دم در اونا بدرقه کردن ا.ت با حالی خراب داشت به سمت اتاق میرفت که دستش از پشت کشیده شد همون کشیدن از بس سریع بود تو بغل کوک افتاد کوک بغلش کرد سرش نوازش کرد به گریه افتاد: متاسفم چاگیا من نباید این کار با تو میکردم شرمنده توعم ا.ت هم دستش به سینه کوک زد با هق هق گفت: من ...فقط...فکردم...فکردم... تورو.... از دست دادم کوک: محکم تر بغلت کرد توهم دستت رئی تیشرتش دورست روی قلبش گذاشتی مچاله کردی گفتی: من مهم نیستم فقط مواظب خودت باش هر اتفاقی برات افتاد حتما باهام حرف بزن کوک: نعلومه که تو مهمی این حرف نزن من فقط حواسم پرت شد خنگ شدم منو ببخش ا.ت: عاشقتم خرگوشی من کوکخنده ریزی زد گفتم من تورو دوست دارم ببر کوچولوی من
کوک با کمک تهیونگ شرکت نجات دادن یکسال بعد ته با آری ازدواج کرد کوک ا.ت هم یه دختر خوشگل به اسم یونا بدنیا اوردن خوب خوش زندگی کردن
امید وارم خوشتون بیاد درخواستی داشتین کامنت بزارید لطفا حمایت کنید ممنونم
تهیونگ با عصبانیت غرید: غلط کردی یادت رفت مرتیکه مگه خواهر من بازیچه دسته تو من یه دقیقه خواهرم با توی حواس پرت تنها نمیزارم پاشو بریم عزیرم وسایل نمیخواد بهترش برات میگیرم پاشو یهو کوک با بغض گفت متاسفم لطفا منو ببخشید تکرار نمیکنم تقصیر من بود من نباید کار رو با مسئله شخصی قاطی میکردم یه فرصت بهم بده ا.ت با بغض صدای بیش از حد ضعیف گفت چرا نیومندی خونه تعریف کن کوک با بغض شرمندگی بخاطر صدای ا.ت سرش پایین اورد گفت دارم ورشکست میشم اگه نتونم کاری انجام بدم شرکت از دستم میره من متاسفم لطفا ا.ت ازم نگیرید من دوستش دارم میدونم فوبیا تنهایی داره تقصیر من بود منو ببخشید ا.ت تنهام نزار من واقعا بجز تو کسی ندارم تهیونگ با اینکه عصبانیت خوابیده بود ولی هنوز اخم داشت گفت :چرا بهم نگفتی کمکت کنم مرتیکه کوک گفت : فکردم از پسش بر میام ولی نتونستم تهیونگ یه نفس کشید گفت فردا میام شرکتت پاشو آری بریم ا.ت کوک تا دم در اونا بدرقه کردن ا.ت با حالی خراب داشت به سمت اتاق میرفت که دستش از پشت کشیده شد همون کشیدن از بس سریع بود تو بغل کوک افتاد کوک بغلش کرد سرش نوازش کرد به گریه افتاد: متاسفم چاگیا من نباید این کار با تو میکردم شرمنده توعم ا.ت هم دستش به سینه کوک زد با هق هق گفت: من ...فقط...فکردم...فکردم... تورو.... از دست دادم کوک: محکم تر بغلت کرد توهم دستت رئی تیشرتش دورست روی قلبش گذاشتی مچاله کردی گفتی: من مهم نیستم فقط مواظب خودت باش هر اتفاقی برات افتاد حتما باهام حرف بزن کوک: نعلومه که تو مهمی این حرف نزن من فقط حواسم پرت شد خنگ شدم منو ببخش ا.ت: عاشقتم خرگوشی من کوکخنده ریزی زد گفتم من تورو دوست دارم ببر کوچولوی من
کوک با کمک تهیونگ شرکت نجات دادن یکسال بعد ته با آری ازدواج کرد کوک ا.ت هم یه دختر خوشگل به اسم یونا بدنیا اوردن خوب خوش زندگی کردن
امید وارم خوشتون بیاد درخواستی داشتین کامنت بزارید لطفا حمایت کنید ممنونم
- ۳.۹k
- ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط