part43
_ ولی من دوستت دارم، جونگکوک! نمیفهمی؟ اون دختر هیچوقت به اندازهی من تو رو نمیفهمه.
با تعجب بهش نگاه کردم. این دختر دیوونه بود.
جونگکوک اخماش رفت تو هم.
_ بس کن، لیا. اگه یه بار دیگه دروغ بگی، خودم شخصاً کاری میکنم که از این خونه بندازنت بیرون.
لیا نفسش حبس شد. مادر جونگکوک ولی هنوز آروم بود.
_ پس اینطوریه، هوم؟ خیلی خب، ولی بدون، پسرم... این دختر کنار تو دووم نمیاره. خیلی زود خودت میفهمی.
جونگکوک دستمو محکم گرفت و گفت:
_ پس بذار ببینیم کی آخرین نفر سر میز باقی میمونه.
نگاه پیروزمندانهای به مادرش انداخت و بعد دستمو کشید و از سر میز بلند شدیم. موقع رفتن، صدای لیا رو شنیدم که با بغض گفت:
_ تو مال من بودی، جونگکوک...
جونگکوک دستمو محکم گرفته بود و با قدمهای سریع از سالن بیرون میرفتیم. قلبم تند میزد. یعنی واقعاً همهی این حرفا دروغ بود؟ لیا اونقدر ناامید بود که بخواد یه همچین دروغ بزرگی بگه؟
وقتی وارد اتاقی شدیم که جونگکوک انتخاب کرده بود، دستمو رها کرد و به در تکیه داد. چند ثانیه سکوت بینمون بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
تو مطمئنی؟ یعنی واقعاً مطمئنی که اون بچهی تو نیست؟
جونگکوک بدون اینکه نگاهم کنه، گفت:
_ میدونم که نیست. و حتی اگه بود، برام مهم نبود.
چی؟ چطور ممکنه مهم نباشه؟
بالاخره نگاهم کرد. چشماش تاریک و جدی بود.
_ چون تنها چیزی که برام مهمه، تویی.
نفسم بند اومد. نگاهش اونقدر عمیق بود که انگار داشت توی روحم نفوذ میکرد. خواستم چیزی بگم، اما گلوم خشک شده بود.
جونگکوک جلو اومد، دستش رو روی کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیک کرد.
_ بهم اعتماد داری؟
نمیدونم...
لبخند محوی زد.
_ پس باید ثابت کنم که ارزششو دارم.
بعد خم شد و لباشو روی پیشونیم گذاشت. اون لحظه... برای اولین بار حس کردم شاید، فقط شاید، این مرد واقعاً یه روزی منو دوست داشته باشه.
با تعجب بهش نگاه کردم. این دختر دیوونه بود.
جونگکوک اخماش رفت تو هم.
_ بس کن، لیا. اگه یه بار دیگه دروغ بگی، خودم شخصاً کاری میکنم که از این خونه بندازنت بیرون.
لیا نفسش حبس شد. مادر جونگکوک ولی هنوز آروم بود.
_ پس اینطوریه، هوم؟ خیلی خب، ولی بدون، پسرم... این دختر کنار تو دووم نمیاره. خیلی زود خودت میفهمی.
جونگکوک دستمو محکم گرفت و گفت:
_ پس بذار ببینیم کی آخرین نفر سر میز باقی میمونه.
نگاه پیروزمندانهای به مادرش انداخت و بعد دستمو کشید و از سر میز بلند شدیم. موقع رفتن، صدای لیا رو شنیدم که با بغض گفت:
_ تو مال من بودی، جونگکوک...
جونگکوک دستمو محکم گرفته بود و با قدمهای سریع از سالن بیرون میرفتیم. قلبم تند میزد. یعنی واقعاً همهی این حرفا دروغ بود؟ لیا اونقدر ناامید بود که بخواد یه همچین دروغ بزرگی بگه؟
وقتی وارد اتاقی شدیم که جونگکوک انتخاب کرده بود، دستمو رها کرد و به در تکیه داد. چند ثانیه سکوت بینمون بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
تو مطمئنی؟ یعنی واقعاً مطمئنی که اون بچهی تو نیست؟
جونگکوک بدون اینکه نگاهم کنه، گفت:
_ میدونم که نیست. و حتی اگه بود، برام مهم نبود.
چی؟ چطور ممکنه مهم نباشه؟
بالاخره نگاهم کرد. چشماش تاریک و جدی بود.
_ چون تنها چیزی که برام مهمه، تویی.
نفسم بند اومد. نگاهش اونقدر عمیق بود که انگار داشت توی روحم نفوذ میکرد. خواستم چیزی بگم، اما گلوم خشک شده بود.
جونگکوک جلو اومد، دستش رو روی کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیک کرد.
_ بهم اعتماد داری؟
نمیدونم...
لبخند محوی زد.
_ پس باید ثابت کنم که ارزششو دارم.
بعد خم شد و لباشو روی پیشونیم گذاشت. اون لحظه... برای اولین بار حس کردم شاید، فقط شاید، این مرد واقعاً یه روزی منو دوست داشته باشه.
- ۴.۸k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط