پارت
#پارت_7
با درد بدی توی سرم و ناحیه شکمم چشمامو آروم باز کردم
همه جا تاریک بود، یکم که گذشت فهمیدم همونجایی هستم که بابام و داداشم شروع کردن زدن من
آخه نامردا شما که افتادید به جون من لاقل میبردینم بیمارستان
اشک تو چشمام حلقه زد
داداشم عزیز دردونه مامان و باباس یعنی اگه یه کوچولو صداش بگیره یا یه زخم کوچولو رو صورتش باشه زمینو زمانو به هم میریزن
ولی من چی، انقد زدنم و بیهوش شدم ولی هیچکس براش مهم نبود
آروم بلند شدم و رفتم سمت اتاقم
با درد بدی توی سرم و ناحیه شکمم چشمامو آروم باز کردم
همه جا تاریک بود، یکم که گذشت فهمیدم همونجایی هستم که بابام و داداشم شروع کردن زدن من
آخه نامردا شما که افتادید به جون من لاقل میبردینم بیمارستان
اشک تو چشمام حلقه زد
داداشم عزیز دردونه مامان و باباس یعنی اگه یه کوچولو صداش بگیره یا یه زخم کوچولو رو صورتش باشه زمینو زمانو به هم میریزن
ولی من چی، انقد زدنم و بیهوش شدم ولی هیچکس براش مهم نبود
آروم بلند شدم و رفتم سمت اتاقم
- ۱.۸k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط