پارت

#پارت_7

با درد بدی توی سرم و ناحیه شکمم چشمامو آروم باز کردم

همه جا تاریک بود، یکم که گذشت فهمیدم همونجایی هستم که بابام و داداشم شروع کردن زدن من

آخه نامردا شما که افتادید به جون من لاقل میبردینم بیمارستان

اشک تو چشمام حلقه زد

داداشم عزیز دردونه مامان و باباس یعنی اگه یه کوچولو صداش بگیره یا یه زخم کوچولو رو صورتش باشه زمینو زمانو به هم میریزن

ولی من چی، انقد زدنم و بیهوش شدم ولی هیچکس براش مهم نبود

آروم بلند شدم و رفتم سمت اتاقم
دیدگاه ها (۱۴)

#پارات_8وارد اتاقم شدم، باید خودمو تو آینه نگاه میکردم ک ببی...

#پارت_9سهیل هم بهم زنگ زده بود هم پیام داده بودخیلی دو دل بو...

#پارت_6نزدیکای خونه بودیم که به سهیل گفتم پایین کوچمون پیادم...

#پارت ۵یه نگاه به ساعتم انداختم که دیدم ساعت ۶خیلی وقت داشتم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط