من گرفتار همان دردم که درمانش تویی

من گرفتارِ همان دردم که درمانش تویی
ساکنِ ویرانه ای هستم که دربانش تویی

بر خلافِ برگ های خیسِ باران خورده ام
من همان ابرِ بهارانم که بارانش تویی

هر کسی با خاطرات خوب و بد سر میکند
سردِ سردم مثلِ پاییزی که آبانش تویی

پرسه میزد یک نفر در کوچه های شهر عشق
خوش به حالِ هر کسی که ماه تابانش تویی

کوچه گردی کردم اما با دلی غمگین و تنگ
جسمِ بی جانی شدم که جانِ جانانش تویی

راه ما را از دل و تقدیرِ ما دزدیده اند
یوسفِ گم گشته ای هستم که کنعانش تویی

از یکی باشد یکی هرگز نباشد خسته ام
میروم دنبالِ آن راهی که پایانش تویی



🍃🌹 🌹🍃
دیدگاه ها (۳)

جز خیالِ تو کسۍنیست کنارم، همه شبهمدمی غیـرِ غم و اشک ندارم،...

دارم عادت میدهم دل را به بوی رفتنتعشق هم رسوا شده از آبروی ر...

خدا شبے ڪه تو را آفرید؛ شاعر شدهمین ڪه روح خودش را دمید؛ شاع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط