my prisoner
پارت ۳۵
هیونجین: باشه
هیونجین از اتاق بیرون رفت. داخل راهرو ها قدم میزد و دنبال فلیکس میگشت ، که اون رو کنار در اشپزخونه دید.
هیونجین: فلیکس
فلیکس: بله؟
هیونجین: بیا..چان..کارمون داره.
فلیکس، به هیونجین نزدیک تر شد و گفت
فلیکس: هیونجین چیزی شده؟
هیونجین: چان..فهمیده..الان میخواد باهامون حرف بزنه.
چشم های فلیکس از تعجب گشاد شد. ترس و استرس بدی ، تمام وجودش رو فرا گرفت. اون برای بار دوم اشتباهی مرتکب شده بود و میدونست راه بخششی نداره. هیونجین، متوجه حالت فلیکس شد. بهش نزدیک شد و دستش رو گرفت.
هیونجین: فلیکس..اون هیچ غلطی نمیتونه باتو بکنه..من نمیزارم.
فلیکس، آب دهنش رو قورت داد و سری تکون داد.
هیونجین: یا بریم.
باهم دیگه ، به سمت دفتر بنگچان رفتن. هیونجین، در زد و همراه با فلیکس وارد شد. فلیکس، سرش پایین گرفته و از ترس زیاد ، میلرزید.
بنگچان: فلیکس..
فلیکس: ب-بله آقا.
بنگچان ، از پشت میزش بلند شد و به سمت اون دوتا رفت. هر چقدر بنگچان نزدیک تر میشد ، تپش قلب فلیکس شدید تر میشد. روی پیشونی اون ، از استرس و ترس زیاد ، قطره های عرق دیده میشد.
بنگچان ، به فلیکس نزدیک شد و متوجه حالت ترسیده اون شد.
بنگچان: فلیکس..من کاری باهات ندارم.
فلیکس، سرش رو با شوک بالا اورد و به بنگچان نگاه کرد.
فلیکس: و-ولی آقا شما گفتین که-
بنگچان: اون موقع عصبانی بودم..بالاخره نظر ادما تغییر میکنه..اگه تو و هیونجین واقعا بخواین باهم باشین من جلوتون رو نمیگیرم.
هیونجین، از حرف های بنگچتن خوشحال شد. فلیکس، هنوز تو شوک بود ولی درونش پر از احساس شادی بود. هم از اینکه بنگچان کاری با اون نکرد.
هیونجین، از پشت محکم فلیکس رو بغل کرد و بوسه ای روی گونه هاش گذاشت.
هیونجین: دیدی گفتم این جناب بد اخلاق واری نمیکنه.
بنگچان: هوی..
هیونجین، تک خنده ای کرد.
هیونجین: باشه باشه..حالا باید منتظر تو و سونگمین باشیم..
بنگچان: اهای!
فلیکس، با حالت سوالی به هیونجین و بنگچان نگاه میکرد. هیونجین، از حالت فلیکس خنده اش گرفته بود و بوسه ای دیگه ای روی گونه اش گذاشت.
هیونجین: بعد بهت میگم داستان چیه..
هیونجین: باشه
هیونجین از اتاق بیرون رفت. داخل راهرو ها قدم میزد و دنبال فلیکس میگشت ، که اون رو کنار در اشپزخونه دید.
هیونجین: فلیکس
فلیکس: بله؟
هیونجین: بیا..چان..کارمون داره.
فلیکس، به هیونجین نزدیک تر شد و گفت
فلیکس: هیونجین چیزی شده؟
هیونجین: چان..فهمیده..الان میخواد باهامون حرف بزنه.
چشم های فلیکس از تعجب گشاد شد. ترس و استرس بدی ، تمام وجودش رو فرا گرفت. اون برای بار دوم اشتباهی مرتکب شده بود و میدونست راه بخششی نداره. هیونجین، متوجه حالت فلیکس شد. بهش نزدیک شد و دستش رو گرفت.
هیونجین: فلیکس..اون هیچ غلطی نمیتونه باتو بکنه..من نمیزارم.
فلیکس، آب دهنش رو قورت داد و سری تکون داد.
هیونجین: یا بریم.
باهم دیگه ، به سمت دفتر بنگچان رفتن. هیونجین، در زد و همراه با فلیکس وارد شد. فلیکس، سرش پایین گرفته و از ترس زیاد ، میلرزید.
بنگچان: فلیکس..
فلیکس: ب-بله آقا.
بنگچان ، از پشت میزش بلند شد و به سمت اون دوتا رفت. هر چقدر بنگچان نزدیک تر میشد ، تپش قلب فلیکس شدید تر میشد. روی پیشونی اون ، از استرس و ترس زیاد ، قطره های عرق دیده میشد.
بنگچان ، به فلیکس نزدیک شد و متوجه حالت ترسیده اون شد.
بنگچان: فلیکس..من کاری باهات ندارم.
فلیکس، سرش رو با شوک بالا اورد و به بنگچان نگاه کرد.
فلیکس: و-ولی آقا شما گفتین که-
بنگچان: اون موقع عصبانی بودم..بالاخره نظر ادما تغییر میکنه..اگه تو و هیونجین واقعا بخواین باهم باشین من جلوتون رو نمیگیرم.
هیونجین، از حرف های بنگچتن خوشحال شد. فلیکس، هنوز تو شوک بود ولی درونش پر از احساس شادی بود. هم از اینکه بنگچان کاری با اون نکرد.
هیونجین، از پشت محکم فلیکس رو بغل کرد و بوسه ای روی گونه هاش گذاشت.
هیونجین: دیدی گفتم این جناب بد اخلاق واری نمیکنه.
بنگچان: هوی..
هیونجین، تک خنده ای کرد.
هیونجین: باشه باشه..حالا باید منتظر تو و سونگمین باشیم..
بنگچان: اهای!
فلیکس، با حالت سوالی به هیونجین و بنگچان نگاه میکرد. هیونجین، از حالت فلیکس خنده اش گرفته بود و بوسه ای دیگه ای روی گونه اش گذاشت.
هیونجین: بعد بهت میگم داستان چیه..
- ۲۳.۷k
- ۱۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط