وقت_رفتن

چمدونش رو برداشت که بره ...
جلوی در یک نگاه به من کرد و گفت ...
یه چیزی بگو ...یه حرفی بزن ...یه شعری بخوان ...
گفتم :
تتمه غرورم رو گذاشته بودم واسه روز مبادا ...
که اونم تو زیر پاهات له کردی ...
برو و نزار واسه موندنت به پات بیفتم و التماس کنم ....
#سعیدعرفانی
دیدگاه ها (۰)

چالش علم ریاضیات

گله_های_شبانگاه

یک لحظه با خود صادق باشیم .....

شهدخت_ایران

پارت اولو خیلی طولانی گذاشتم شروع رمان :اگه طُ نباشی یکی د...

(پشت نقابی باشکوه) (Behind a Glorious Mask)Part: 6 I: ایتال...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط