صدای گریه هام

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟔»

★........★........ ★........★.......


صدای گریه هام...
هق هق هایی که میکردم با صدای قطرات بارون که به سقف اسطبل برخورد میکرد قاطی شده بود...


تهیونگ / ویلیام: تو ضعیف نیستی....
وقتی کسی میگه ضعیفم...
معمولا پشتش یه حس دیگه هست...
خستگی... دل زدگی... یا شاید ترس از چیزی...


چطور... چطور ممکن بود حس منو انقدر واضح بفهمه...
حتی بدون اینکه چیزی بگم....


انگار از لحن نفس هام...
حرف زدن هام..ـ

فهمیده بود...
فهمیده بود چه طوفانی توی من جریان داره...


خودم رو بیشتر تو بغلش فرو بردم...


دستش...
گرم ارامش بخش بود...
با دستاش موهام رو نوازش میکرد همین کارش نفس هام رو اروم منظم کرد...



تهیونگ / ویلیام: میدونم...
میدونم الان احساس ضعف داری...

اما ضعیف بودن....
یعنی هنوز تسلیم نشدی...
یعنی هنوزم داری احساس میکنی...
و همین ارزشمنده...


حرف هاش نرم بود...
ادم رو اروم میکرد.
حس میکردم...
حس میکردم ته قلبم چیزی در حال ترمیمه....
یه ترک قدیمی که داشت بهبود پیدا میکرد...


اروم از بغلش جدا شدم....
نگاهش هنوز روی صورتم بود...
نگرانی لطیفی توی لبخندش بود...


تهیونگ / ویلیام: حالت خوبه؟


امیلی/کاترین: به لطف حرف هایی که زدی... اره... الان خوبم.


خواستم ادامه بدم که صدایی از پشت سرمون اومد...


هردومون برگشتیم...


برتولد بود...
یکی از قدیمی ترین کارگرهای اسطبل پدرم...
یا شاید بهتره بگم دوست قدیمی و نزدیک پدرم...

تا دیدمش سریع اشک هامو پاک کردم لبخند مصنوعی زدم...


برتولد: خانم هارت ول...
داشتین...ـ
داشتین گریه میکردین؟


امیلی/کاترین: نه...
نه چیزی نیست، برتولد...
اتفاقی افتاده؟


برتولد چند قدم جلو اومد...
دست هاشو بهم گره زد
مکث کرد و گفت...


برتولد: نه بانو..ـ
فقط خواستم اطلاع بدم پدرتون حدود یه ساعت پیش به مقصد ایتالیا اینجارو ترک کردن...


امیلی/کاترین:چی؟!


برتولد: ظاهرا برای اسب های سلطنتی ایتالیا مشکلی پیش اومده...
از دربار پادشاه هنریک براشون پیغام فوری فرستادن.
و پدرتون بدون معطلی راه افتادن.


تهیونگ با لحن عجیب غرق در فکر گفت....


تهیونگ / ویلیام: پادشاه هنریک؟...


برتولد سرش رو به علامت تایید تکون داد...

به صورت ویلیام نگاه کردم...
چشماش یخ زده بود....
نگاهش دیگه اروم نبود...


مثل کسی که یهو چیزه سنگینی به یاد اورده باشه...


امیلی/کاترین: ویلیام... چیزی شده؟


به خودش اومد با لبخند کم رنگی گفت...


تهیونگ / ویلیام: نه اتفاقی نیوفتاده.


نگاهش...
نگاهش چیزه دیگه ای رو میگفت...
این سکوت اشنا بود...
سکوت قبل از یک اتفاق ترسناک و بد...


★........★........ ★........★.......


دخترا، سلام...
میدونم...
میدونم خیلی جالب نیست.
خیلی بد نوشتم متاسفم.
نگران نباشید تازه اول داستان هست زیاد جالب نیست...
بهتون قول میدم خیلی جالب تر و بهتر از این میشه.

و اینکه چهارشنبه هم ادامه پارت هارو میزارم...
اگه سوالی داشتین یا جایی رو متوجه نمیشید تو کامنتا بهم بگید.
دیگه حرفی نمونده پس...
شب بخیر فرشته ها🎀
دیدگاه ها (۸)

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟕» ★........★........ ★........★.........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟕» ★........★........ ★........★.........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟓» ★........★........ ★........★.........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟒» ★........★........ ★........★.........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟔» ★........★........ ★........★........

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط