یکی از همکارام میگفت

یکی از همکارام میگفت :
بچه بودم روضه داشتیم
خوابیده بودم بیدار شدم دیدم گشنمه رفتم آشپزخونه دیدم پام رفته تو سینی حلوا ....
کف آشپزخونه پر سینی حلوا نذری ...
دیدم گند زدم
یه پایی رفتم تو اتاق پامو با یه پارچه پاک کردم دیدم صدای جیغ میاد ...
گفتم آقا گندش در اومد ...
رفتم نگاه کنم دیدم همه میزنن تو سرشون چند نفر غش کردن که حضرت پاشو گذاشته تو سینی ... !!!
اون سینی رو با همه حلواها قاطی کردن همه محل صف کشیدن یه ذره ببرن ...
شب بابام میگفت حلوا بخور بدبخت شفا بگیری جا پای حضرت ... است

#شادی_نامه_انجیر
#صادق_هدایت
دیدگاه ها (۶)

#داستان_کوتاهبخش اول (از دو بخش)دو ماهی در نقلداناز کتاب مجم...

#داستان_کوتاه بخش دوم (پایانی) اکبر با نُنُری گفت :« مال خود...

می دانید چرا در دنیا هیچگاه مسابقه " خرسواری" برگزار نمی شود...

بی تفاوت می نشینیم از سر اجبار هامثل از نو دیدن صدباره ی "اخ...

سناریو از اسرافیل پایانی پارت دو

پارت ۵۹ فیک ازدواج مافیایی

نام فیک:عشق مخفیPart: 10ویو ات*با ترس نگاش کردم*دکمه ی لباسش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط