دستمال شیکی از جیبش درآورد و مشغول برق انداختن دو چشم مار
دستمال شیکی از جیبش درآورد و مشغول برق انداختن دو چشم مار که به نظر می آمد یکی از جنس یاقوت و دیگری از جنس زمرد بودند، شد.
حا دیگر کارش تمام بود، آن یاقوت و زمرد کوچک، به خوبی بر روی سر عصا، میدرخشیدند و به خوبی خودنمایی میکردند.
از جایش بلند شد و کت و شلوارش را مرتب کرد، با دستان چروکیده اش قد میکروفن را درست کرد و برای آخرین بار گلویش را صاف کرد...
ناگهان صدای دلخراشی تمام سالن را در بر گرفت... تمامی مهمان ها از شدت آزار دهنده بودن صدا، گوش هایشان را مالش میدادند و یا زیر لب ناسزا میگفتند.
× آه... روشن بود...!؟ خب.... از تمامی میهمان ها عذر میخوام.... آزار دهنده بود.... میدونم؛زیاد طولش نمیدم و میرم سراغ اصــ....
حرف پیرمرد با صدای دلخراشی دیگری قطع شد، مهمان ها دوباره شروع کردند به مالیدن گوش هایشان و ناسزا گفتن به شخصی نامشخص...
× ایش... لعنتی... این چشه...!!؟اه...
×یــااا... مشکلت چیه... ؟؟ها... ؟؟
× امشب هیچ چیز خوب پیش نمیره... لعنت بهش...!
& اون اینجوری کار نمیکنه!
مرد جوان آرام نزدیک پیرمرد شد و میکروفن را از او قاپید.
& هعی... الحق که دیگه داری پیر میشی...
× ایـش پسره ی... (دستش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد)... چلغوز... چطوری جرعت میکنی با پدرت اینطوری حرف بزنی؟؟(دستش را پشت سرش میگذارد) آی... آی خدایا... آخه من کجای تربیت این بچه رو اشتباه کردم...
مرد جوان بعد کمی ور رفتن با سیم و دکمه های میکروفن دوباره اون رو دست پدرش داد.
& تربیت...؟ چـیش... مامان تربیتمون کرد... تنها کاری که تو کردی خوردن الکل و دیر اومدن بود...
× ایــش ای پسره ی زبون دراز... به نظرت کی باعث شد شکمتون شیر بمونه و خوب رشد کنین ها؟؟
& غذای مامان...
× ای پسره یــ...
پیرمرد... عصایش را به منظور تهدید بالا آورد... پسر با خنده دست هایش را را برای محافظت از خود جلوی صورتش آورد و با لبخند دلنشینی از پیرمرد فاصله گرفت...
& خیلی خب باشه باشه... (دستانش رو توی جیب هایش فرو برد)
& بخاطر همین رفتارات بود که مامان ازت طلاق گرفت...
مرد جوان لبخندی زد و بعد از جملـ... تیکه ای که به نظر خودش خیلی سنگین میاومد پا به فرار گذاشت.
× یــا... ای چشم سفید... جرئت داری وایستا..! ایـــش... ای پدر سگ...
& هه هه... خود زنی داری...؟؟
پیر مرد سرشو سمت صدا برد و با دیدن اون چهره ی شاد و شیطون،دوباره فحشی نسار خودش کرد...
× برو گمشو تا نیومدم زبون د ازتو از وسط نصف کنم!
حالا دیگه میتونست یکم نفس بکشه؛ نفسی عمیقی سر داد و دوباره نگاهش رو روبه جمعیت آزرده ی پایین داد، میکروفن رو دوباره نزدیگ لب هایش کرد و قصد داشت ادامه ی حرف هایش را به خاطر بیاورد. شاید حق با پسر بزرگش بود... واقعا داشت پیر میشد...!
حا دیگر کارش تمام بود، آن یاقوت و زمرد کوچک، به خوبی بر روی سر عصا، میدرخشیدند و به خوبی خودنمایی میکردند.
از جایش بلند شد و کت و شلوارش را مرتب کرد، با دستان چروکیده اش قد میکروفن را درست کرد و برای آخرین بار گلویش را صاف کرد...
ناگهان صدای دلخراشی تمام سالن را در بر گرفت... تمامی مهمان ها از شدت آزار دهنده بودن صدا، گوش هایشان را مالش میدادند و یا زیر لب ناسزا میگفتند.
× آه... روشن بود...!؟ خب.... از تمامی میهمان ها عذر میخوام.... آزار دهنده بود.... میدونم؛زیاد طولش نمیدم و میرم سراغ اصــ....
حرف پیرمرد با صدای دلخراشی دیگری قطع شد، مهمان ها دوباره شروع کردند به مالیدن گوش هایشان و ناسزا گفتن به شخصی نامشخص...
× ایش... لعنتی... این چشه...!!؟اه...
×یــااا... مشکلت چیه... ؟؟ها... ؟؟
× امشب هیچ چیز خوب پیش نمیره... لعنت بهش...!
& اون اینجوری کار نمیکنه!
مرد جوان آرام نزدیک پیرمرد شد و میکروفن را از او قاپید.
& هعی... الحق که دیگه داری پیر میشی...
× ایـش پسره ی... (دستش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد)... چلغوز... چطوری جرعت میکنی با پدرت اینطوری حرف بزنی؟؟(دستش را پشت سرش میگذارد) آی... آی خدایا... آخه من کجای تربیت این بچه رو اشتباه کردم...
مرد جوان بعد کمی ور رفتن با سیم و دکمه های میکروفن دوباره اون رو دست پدرش داد.
& تربیت...؟ چـیش... مامان تربیتمون کرد... تنها کاری که تو کردی خوردن الکل و دیر اومدن بود...
× ایــش ای پسره ی زبون دراز... به نظرت کی باعث شد شکمتون شیر بمونه و خوب رشد کنین ها؟؟
& غذای مامان...
× ای پسره یــ...
پیرمرد... عصایش را به منظور تهدید بالا آورد... پسر با خنده دست هایش را را برای محافظت از خود جلوی صورتش آورد و با لبخند دلنشینی از پیرمرد فاصله گرفت...
& خیلی خب باشه باشه... (دستانش رو توی جیب هایش فرو برد)
& بخاطر همین رفتارات بود که مامان ازت طلاق گرفت...
مرد جوان لبخندی زد و بعد از جملـ... تیکه ای که به نظر خودش خیلی سنگین میاومد پا به فرار گذاشت.
× یــا... ای چشم سفید... جرئت داری وایستا..! ایـــش... ای پدر سگ...
& هه هه... خود زنی داری...؟؟
پیر مرد سرشو سمت صدا برد و با دیدن اون چهره ی شاد و شیطون،دوباره فحشی نسار خودش کرد...
× برو گمشو تا نیومدم زبون د ازتو از وسط نصف کنم!
حالا دیگه میتونست یکم نفس بکشه؛ نفسی عمیقی سر داد و دوباره نگاهش رو روبه جمعیت آزرده ی پایین داد، میکروفن رو دوباره نزدیگ لب هایش کرد و قصد داشت ادامه ی حرف هایش را به خاطر بیاورد. شاید حق با پسر بزرگش بود... واقعا داشت پیر میشد...!
- ۵.۸k
- ۱۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط