قهوه تلخ

قهوه تلخ
پارت ۵۸

ویو چویا
با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازای نبود
از اتاق خارج شدم، دازای رو درحال کتاب خوندن دیدم. رفتم سمتش و رو به روش ایستادم. مثل همیشه موقع کتاب خوندن غرقش میشد ، هنوز متوجه من نشده بود.
کتاب رو از دستش گرفتم، تازه نگاهش بهم افتاد
دازای: بیدار شدی، خوب خوابیدی؟
چویا: آره ، چرا بیدارم نکردی
دازای: دلم نیومد بیدارت کنم، غذا درست کردم خواستی برو بخور
چویا: باشه ولی دلم الان یه چیز دیگه میخواد
دازای: چی ؟
کتاب رو پرت کردم روی مبل ،دستش رو گرفتم و از روی مبل بلندش کردم کمرش رو گرفتم و لباش رو بوسیدم.
اونقدر ادامه پیدا کرد تا هر دو نفس کم آوردیم
رهاش کردم
چویا: الان خوب شد ، من میرم غذا بخورم
دازای: باشه
دازای به کتاب خوندن ادامه داد و منم رفتم غذا بخورم. دستپختش خیلی خوب بود. بعد از شستن ظرف ها کنار دازای نشستم به کتاب خوندنش نگاه کردم ، تا اینکه گوشیم زنگ خورد.
چویا: الو؟
ناشناس: قربان ،. بلاخره تونستیم بگیریمش ، باهاش چیکار کنیم؟
چویا: خودم الان میام ، تا اون موقع سعی کنید ازش حرف بکشید بیرون
ناشناس: چشم
دیدگاه ها (۱۵)

قهوه تلخ پارت ۵۹گوشی رو قطع کردم و رفتم توی اتاق. آماده شدم ...

قهوه تلخ پارت ۶۰ویو دازایچویا به سمت مرد رو به روش رفت. اول ...

قهوه تلخ پارت ۵۷سان: من نمیخوام بیامویلیام: برای چی؟سان: آخه...

قهوه تلخپارت ۵۶شاعت شیش شده بود بشدت گرسنه بودم ترجیح دادم ب...

قهوه تلخ پارت ۳۴گاهی وقت ها حوصلم سر می‌رفت ، یا کتاب خوندن ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط