زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

به غواصان بگو کافی ست هرچه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم

چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم؟

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۱)

‌جهانپیش از توچیزی کم داشتو این مبالغه ی شعر منبرای وصفِ تو ...

زن‌ها را از رقصیدن منع کردند،از آواز خواندن،از عاشقی کردن،بو...

نه تو می مانی و نه اندوهو نه هیچ یک از مردم این آبادیبه حباب...

وصیت کرده ام بعد از مرگم؛ همراه مندو تا فنجان چای هم دفن کنن...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط