رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۸۴
با یه ابروي بالا رفته بهش نگاه کردم که خندید.
-خب واسه همینه که سراغ شما اومدم.
نفسمو به بیرون فوت کردم و خم شدم تا
خودکارشو بردارم که حس کردم نفس عمیقی
کشید.
-عطرت بوي خوبی میده.
خودکار رو برداشتم و درست نشستم.
-نظر لطفتونه.
به کتاب اشاره کردم.
-حالا هم حواستون به درس باشه.
#مهرداد
کلافه بلند شدم و دستی به گردنم کشیدم.
روزاي دیگه هم تو خونه تنها بودم اما چرا امشب
اینقدر واسم خسته کننده شده؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با فکري که به ذهنم رسید به سمت پلهها رفتم.
برم دنبال اون دانشجوي کوچولوم ببرمش شام بهش
بدم یه کمم اذیتش کنم سرحال بیام.
از این فکر خندیدم.
***
جلوي واحدش وایسادم و چند بار در زدم.
چیزي نگذشت که در توسط محدثه باز شد.
با تعجب گفت: سلام استاد.
نگاهی داخل انداختم.
-سلام، اون یکیتون هست؟
با تعجب گفت: اون یکیمون کیه؟!
خواستم حرف بزنم که خندید و گفت: مطهره رو می
گید؟
سوئیچو توي دستم چرخوندم.
-آره، بهش بگید بیاد کارش دارم.
دستی به شالش کشید.
-چیزه... نیست.
عطیه هم چادر به سر جلوي در اومد.
-سلام.
اخم کردم.
-سلام... کجاست؟
هردوشون دست دست میکردند.
با تحکم گفتم: میگم کجاست؟
محدثه هل کرده گفت: رفته به یکی از همکلاسی
هامون درس یاد بده آخه شنبه امتحان داریم.
با اخم گفتم: کدوم همکلاسی؟
عطیه: بیاین داخل بهش زنگ میزنیم برگرده.
عصبی از جواب ندادنشون گفتم: میگم کدوم
همکلاسی؟
محدثه چشمهاشو بست و تند گفت: ایمان قاسمی.
با فهمیدن اسمش خونم به جوش اومد.
چشمهامو بستم و دندونهامو روي هم فشار دادم.
غریدم: رفته خونش؟
عطیه تند گفت: نه نه، رفتند کافه.
چشمهامو باز کردم که از طرز نگاهم آب دهنشونو
با صدا قورت دادند.
-کدوم کافه؟
محدثه با تته پته گفت: میگم... میگمش بیاد خونه.
مشتمو به در کوبیدم و بلند گفتم: کدوم کافه؟
هردوشون از جا پریدند و عطیه تند گفت: کافهی...
تو خیابون...
سریع به سمت آسانسور رفتم که محدثه بلند گفت: استاد بخدا فقط واسه درسه چیز خاصی نیست.
در آسانسور رو باز کردم و وارد شدم.
بلافاصله دکمهی هم کفو زدم.
بین این همه آدم توي کلاس چرا تو؟ آخه احمق اگه
ببرتت یه بلایی سرت بیاره چی؟
حالیت میکنم دخترهی احمق.
#مطهره
بهش توضیح میدادم اما میدونستم بهم زل زده.
آخرش خودکار رو روي کتاب انداختم و با حرص
بهش نگاه کردم.
-میشه به جاي نگاه کردن به من به کتاب نگاه
کنید؟
حق به جانب گفت: منکه به شما نگاه نمیکردم.
با حرص گفتم: آره جون عمتون! اصلا من دارم میرم.
به کیفم چنگ زدم و بلند شدم که سریع به طرفم
اومد و بازومو گرفت.
-غلط کردم بابا، لطفا بشینید.
یه دفعه صداي گوشیم بلند شد که بازومو آزاد کردم
و چشم غرهاي بهش رفتم.
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و بدون نگاه کردن
دیدگاه ها (۳۶)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۸۵ بهشماره جواب دادم.خواستم بگم بله ...

sogand:)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۸۴سریع سرمو به چپ و راست تکون دادم.آ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۸۳-بذار بمونه، دستهات داغند حس خوبی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط