پارت
#پارت19
بی توجه به پرستار سمت راهرو رفتم مطمئنن تو یکی از این بخشاست پیداش میکنم.
داشتم تو راهروها رو نگاه میکردم که تو یکی از راهرو دوتا زن توجه مو جلب کردند راهم کج کردم داخل راهرو یکی از زنا بدجور شبیه مهسا بود یکم که نزدیک شدم متوجه شدم که خودشه با شنیدن صدای پام سرشو برگردوند بهم نگاه کرد اول بی توجه بود اما بعد از چند دقیقه با تعجب بهم نگاه کرد اما سریع به خودش اومد با دستش اشاره کرد که جلو نیا.
سرجام وایستادم لب زدم: من میرم تو حیاط توام بیا.
سری تکون داد عقب گرد کردم سمت حیاط بیمارستان رفتم.
رو یکی از صندلی نشستم منتظر مهسا شدم.
بعد از چند دقیقه دیدم که از بیمارستان اومد بیرون داشت دنبال من میگشت دستمو براش تکون دادم سری تکون داد سمت اومد.
کنارم رو نشست.
مهسا: سلام تو چرا این وقت شب اینجا اومدی؟
حامد: راستش نگرانت بودم تر چقدر منتظرت بودم نیومدی خونه.
یه پوزخند زد: هه منتطر؟ اون وقت چرا؟
واقعا نمیدونستم چی بگم : خب خب به عنوان یه دوست مگه دوستای تو نگرانت نمیشن؟
مهسا: من فقط یه دونه دوست دارم.
دوست نداشتم این بحث مسخره رو ادامه بدم: حالا بیخیال حال بابات چطوره؟
سرشو پایین انداخت: خداروشکر بهتره.
حامد: خداروشکر.
از جاش بلند شد: ممنون که اومدی ولی من باید برم خدانگهدار.
بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت.
لعنت بهت که انقدر رفتارت سرده نمیذاری کسی بهت نفوذ کنه چرا تو اینجوری هستی یه چیزی تو دلت سنگینی میکنه ولی فقط خدا میدونه اون چیه.
سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم
خب مسلما همه ی دخترا با پسرا سردن منم به این اهمیت نمیدم پس چرا رفتارای سرد مهسا روی مخمه؟
رفتم توی فکر!
نکنه من روی مهسا حسی دارم؟
یه لبخند روی لبام اومد تصور مهسا کنار من خیلی لذت بخش بود
توی همین افکار بودم که یه گربه صدای بلندی دراورد
خیلی ترسیدم..
پاشدم رفتم سمت ماشین، سوار شدم و روندم طرفای خونه
دیگه تقریبا ساعت 3 بود که کلید انداختم داخل قفل خونه
درو که باز کردم مامان خیلی ساکت روی مبل نشسته بود و حالت غمگینی داشت دلم براش ضعف رفت. رفتم طرفشو دستاشو بوسیدم
من: مامان قشنگم چرا این وقت شب بیداره؟
مامان: عه پسرم کی اومدی؟ نگرانت شدم کجا رفته بودی
و دستی روی موهام کشید
دوباره دستاشو بوسیدم و بغلش کردم!
هیچی مامان جان یه کاری داشتم باید میرفتم بیرون چرا خودتو نگران میکنی؟
الهی قربونت برم من
مامان: حامد جان حس میکنم چندروزیه کلافه ای اگه چیزی هست بگو. کی بهتر از مامانت؟
دیگه دیره برو بخواب. شب بخیر پسرم
رفتم تو اتاق و سرمو گذاشتم روی بالش با فکر کردن به اتفاقای این چند روز سریع خوابم برد..
(مهسا)
اجازه ی ملاقات بهمون دادن دل تو دلم نبود
نیم ساعت دیگه می تونستیم بریم تو اتاق بابارو ببینیم.
یه پرستار اومد طرف منو مامان که بدون هیچ حرفی کنار هم نشسته بودیم!
پرستاز: خانوم راد شمایی؟
من: بله.
پرستار: می تونید پدرتون و ببینید
بی توجه به پرستار سمت راهرو رفتم مطمئنن تو یکی از این بخشاست پیداش میکنم.
داشتم تو راهروها رو نگاه میکردم که تو یکی از راهرو دوتا زن توجه مو جلب کردند راهم کج کردم داخل راهرو یکی از زنا بدجور شبیه مهسا بود یکم که نزدیک شدم متوجه شدم که خودشه با شنیدن صدای پام سرشو برگردوند بهم نگاه کرد اول بی توجه بود اما بعد از چند دقیقه با تعجب بهم نگاه کرد اما سریع به خودش اومد با دستش اشاره کرد که جلو نیا.
سرجام وایستادم لب زدم: من میرم تو حیاط توام بیا.
سری تکون داد عقب گرد کردم سمت حیاط بیمارستان رفتم.
رو یکی از صندلی نشستم منتظر مهسا شدم.
بعد از چند دقیقه دیدم که از بیمارستان اومد بیرون داشت دنبال من میگشت دستمو براش تکون دادم سری تکون داد سمت اومد.
کنارم رو نشست.
مهسا: سلام تو چرا این وقت شب اینجا اومدی؟
حامد: راستش نگرانت بودم تر چقدر منتظرت بودم نیومدی خونه.
یه پوزخند زد: هه منتطر؟ اون وقت چرا؟
واقعا نمیدونستم چی بگم : خب خب به عنوان یه دوست مگه دوستای تو نگرانت نمیشن؟
مهسا: من فقط یه دونه دوست دارم.
دوست نداشتم این بحث مسخره رو ادامه بدم: حالا بیخیال حال بابات چطوره؟
سرشو پایین انداخت: خداروشکر بهتره.
حامد: خداروشکر.
از جاش بلند شد: ممنون که اومدی ولی من باید برم خدانگهدار.
بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت.
لعنت بهت که انقدر رفتارت سرده نمیذاری کسی بهت نفوذ کنه چرا تو اینجوری هستی یه چیزی تو دلت سنگینی میکنه ولی فقط خدا میدونه اون چیه.
سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم
خب مسلما همه ی دخترا با پسرا سردن منم به این اهمیت نمیدم پس چرا رفتارای سرد مهسا روی مخمه؟
رفتم توی فکر!
نکنه من روی مهسا حسی دارم؟
یه لبخند روی لبام اومد تصور مهسا کنار من خیلی لذت بخش بود
توی همین افکار بودم که یه گربه صدای بلندی دراورد
خیلی ترسیدم..
پاشدم رفتم سمت ماشین، سوار شدم و روندم طرفای خونه
دیگه تقریبا ساعت 3 بود که کلید انداختم داخل قفل خونه
درو که باز کردم مامان خیلی ساکت روی مبل نشسته بود و حالت غمگینی داشت دلم براش ضعف رفت. رفتم طرفشو دستاشو بوسیدم
من: مامان قشنگم چرا این وقت شب بیداره؟
مامان: عه پسرم کی اومدی؟ نگرانت شدم کجا رفته بودی
و دستی روی موهام کشید
دوباره دستاشو بوسیدم و بغلش کردم!
هیچی مامان جان یه کاری داشتم باید میرفتم بیرون چرا خودتو نگران میکنی؟
الهی قربونت برم من
مامان: حامد جان حس میکنم چندروزیه کلافه ای اگه چیزی هست بگو. کی بهتر از مامانت؟
دیگه دیره برو بخواب. شب بخیر پسرم
رفتم تو اتاق و سرمو گذاشتم روی بالش با فکر کردن به اتفاقای این چند روز سریع خوابم برد..
(مهسا)
اجازه ی ملاقات بهمون دادن دل تو دلم نبود
نیم ساعت دیگه می تونستیم بریم تو اتاق بابارو ببینیم.
یه پرستار اومد طرف منو مامان که بدون هیچ حرفی کنار هم نشسته بودیم!
پرستاز: خانوم راد شمایی؟
من: بله.
پرستار: می تونید پدرتون و ببینید
- ۷.۷k
- ۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط