قسمت بیست و چهارم

#قسمت بیست و چهارم
نمیتونسم جوابی بدم..فقط ترسیده بودم.. یاده اون روزای لعنتی که تو اون خونه داشتم روانیم میکرد..
میترسیدم از تکرار اون صحنه ها..
میترسیدم هر لحظه امیر برسه و از این آزادی که تازه بهش رسیده بودم دوباره به اون قفس برگردم..
دوباره بغض اومد سراغم.. بغضی که یه قطره اشک هم همراهش نبود..
فقط مثل یه غده بزرگ میشد و بیخ گلومو میچسبید و عذابم میداد.. جوری که دیگه نفس کشیدن راحت نبود..
نمیدونم از چهره ام چی دید که سریع اومد سمتم...یه لحظه هیچ اکسیژنی نبود..
همه جا تار شد.. بغضی که دوباره نشکست و کمر بست تا منو بشکنه..
چشمام باز شد.. چند بار پلک زدم تا تونستم اطرافم و خوب ببینم.. ستوده نگران بغلم نشسته بود..
یه مرده دیگه هم یک سرمی که به چوب لباسی باال سرم اویزون شده بود رو چک میکرد.. به دستم نگاه کردم سرم
بهم زده بودن.. فضای اون اتاق اشنا نبود! یه تخت یک نفره که من روش دراز کشیده بودم و یه کاناپه روبروش اونوره
اتاق و یه کمد پایین کاناپه.. تنها وسایلی بودن که اونجا بود..
ستوده به چشمای بازم نگاهی کرد و پرسید:
_ بهترید؟
سرم و تکون دادم _ اینجا کجاست؟
_ دفتر من هستید.
تعجب زده نگاهش کردم!
اون مرد ناشناس رو کاناپه نشست و پرسید:
_ احوال خانوم فراری؟
ماتم برد! این از کجا میدونست؟ وایی نکنه گیره امیر افتادم.
دیدگاه ها (۱)

#قسمت بیست و ششم بله ولی امیر یه ذره اذیتش کرد _ چرا؟ _ مثل...

#قسمت بیست و هفتم ولی تومدت کمی امیر به همه ثابت کرد با توان...

امیر واسه من هیچی نیست.. هیچی! با یه اخم آشکار نیم خیز شدم _...

#قسمت بیست و دوم و با فیکس کردن تایم تلفن رو قطع کردم.. اگه...

جیمین فیک زندگی پارت ۵۲#

~حقیقت پنهان~

پارت۸کوک. باشهالان بهتریدکوک. آره ممنون(بچه ها یاد آوری کنم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط