اسم رمز قسمت سی و یکم

« اسم رمز 🔪» قسمت سی و یکم


صبح روز بعد، صدای باز شدن قفل در منو از خواب پروند. قلبم بی‌اختیار تند زد. وقتی در آروم باز شد، محافظ‌ها نبودن.

**تنما** بود… تنها.

چشم‌هاش خسته بود، ولی وقتی منو دید، لبخند زد و دوید تو. بغلش کردم، محکم‌تر از همیشه.

«تنما… خوبی؟ کسی اذیتت نکرده؟»

سرش رو تکون داد. «نه. بابا گفت می‌تونم همه‌ی امروز رو با تو باشم. حتی گفت یه بازی بیارم.»

یه کیف کوچیک دستش بود—داخلش یه جعبه لگو. بچه‌م، وسط این همه زندون و سکوت، با خودش اسباب‌بازی آورده بود. انگار هنوز ته‌مونده‌ای از کودکی‌ش باقی مونده بود.

شروع کردیم به ساختن یه قلعه‌ی کوچیک، روی زمین، کنار تخت. می‌خندید، قصه می‌ساخت، از مدرسه گفت، از دوست خیالی‌ای که تو خواب‌هاش باهاش حرف می‌زد.

ولی من فقط نگاهش می‌کردم.

هر حرکتش رو. هر لرزش صدایی که نشون می‌داد هنوز یه چیزی از پدرش می‌ترسه.

«تنما… یه سوال بپرسم؟»

نگام کرد با چشم‌های کنجکاوش.

آروم پرسیدم: «بابا شب‌ها با کی حرف می‌زنه؟ با کسی تو اتاقشه؟»

لحظه‌ای سکوت کرد، بعد خیلی آروم گفت: «یه مرده با موهای رنگی. اسمش رو نمی‌دونم… ولی بابا باهاش بلند حرف می‌زنه. بعضی وقتا دعوا می‌کنن. یه بار... اون مرد گفت مامانو دیگه لازم نداریم.»

قلبم تو سینه‌م فشرده شد. پس سانزو هنوز توی بازی بود.

لبخند زدم، ولی توی دلم طوفان بود.

**مایکی داره می‌لرزه. اون مرد، اون قدرتی که همه ازش می‌ترسن، حالا خودش هم ترسیده. و این می‌تونه نقطه‌ی شکستن باشه.**

تا شب، با تنما بازی کردیم. خوابش برد، تو بغلم. بوسیدمش و آروم گذاشتمش روی تخت.

در دوباره باز شد. مایکی برگشته بود.

با صدای آروم پرسید: «خوبه؟»

بلند شدم. چشم‌تو‌چشم.

«آره، چون کنار منه.»

لحظه‌ای فقط نگام کرد. یه جوری که انگار دنبال چیزی توی نگاهم می‌گشت. شاید بخشش. شاید فهم. شاید یه نشونه از کسی که هنوز دوستش داره.

من بهش چیزی ندادم.

فقط زمزمه کردم:
**«تو داری اشتباه می‌کنی، مایکی. ولی اون هنوز می‌تونه نجات پیدا کنه.»**

مایکی چیزی نگفت.

ولی اون شب، برای اولین بار… **در رو قفل نکرد.**
دیدگاه ها (۱)

« اسم رمز 🔪» قست سی و دوماون شب، وقتی در باز شد، **مایکی** پ...

«اسم رمز 🔪» قست سی اون شب، هوا سنگین‌تر از همیشه بود. صدای ب...

جذاببب

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

اوایی از گذشته بخش اول:  خاطرات زندگی با یک دکتر روانی. 001 ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط