امپراطوریهان

#امپراطوری_هان
پارت4
وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم و به خودم گفتم:

—شاهدخت: اینجا چقدر قشنگه و خیلی زیبا، عاشق این قصر شدم

کم کم داشت شب میشد منم خوابیدم

صبح زود از خواب بیدار شدم لباسم پوشیدم و از اتاقم خارج شدم و رفتم بیرون دیدم که هوا خوبه رفتم که چند تا قدم بزنم پنچ دقیقه گذشت صورتمو برگردوندم دیدم که شاهزاده جونگکوک داشت بهم نزدیک میشد

/شاهزاده جونگکوک: سلام

تعظیم کردم و جواب سلامش رو دادم

—شاهدخت: سلام

/شاهزاده جونگکوک: این وقت روز میخواستی چیکار کنی

—شاهدخت: میخواستم قدم بزنم

/شاهزاده جونگکوک:می خوای با من بیایی اسب سواری

—شاهدخت: چرا که نه

/شاهزاده جونگکوک: راستی بلدی اسب سواری کنی؟

—شاهدخت: من توی اسب سواری معرکم منو دست کم گرفتی

/شاهزاده جونگکوک: نه چطور میتونم شاهدختی به این زیبایی رو دست کم بگیرم

—شاهدخت: نظر لطفتونه شاهزاده جونگکوک

/شاهزاده جونگکوک: بریم

—شاهدخت: بریم

سوار اسب شدیمو و از قصر خارج شدیم

@mowavyf
دیدگاه ها (۰)

#امپراطوری_هان ...

#امپراطوری_هان پا...

امپراطوری_هان ...

امپراطوری_هان ...

برادرای هایتانی پارت ۹

پارت 2

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط