پارت پنجاه وهفتم رمان مرگ وزندگی

پارت پنجاه وهفتم رمان مرگ وزندگی:
-الناوقتی ازشادی های آینده حرف میزنم درونم پرمیشه ازحس خوب وقتی بع آینده فک میکنم میگم کاش میشدزدچن ماهی رف جلوکه زوداین خوشحالی هاروببینم
+مثلا
-مثلااولین باری که میفهمیم داریم مامان بابامیشیم بیایم اینجامثلاوقتی جوجومون بدنیااومدبیاریمش اینجافکرشوکنی الی سه تایی اینجاجشن یه سالگیشوبگیریم بعدتوهی غربزنی که سرده دخترمون سرمامیخوره بریم من هی اصرارکنم بیشتراینجابمونیم
+بلندبلندازاین تصوراتی که میکردخندیدم دیوونه ایی بخداامیرعلی حالاازکجامیدونی دختر
-یکم پنچل شدانگارکه همین الان من حاملم بعدفهمیدکه دخترنیس حالاپسرم بودبودبع طرفم برگشتوباذوقی که توصداش بوداصن مهم نیس بچه چیه مهم اینه که بچه ماس مهم اینه که یه نگاعاشقانه بهم انداخت مهم اینه که مامانش تویی
+بااین حرفش لبخندی رولبام اومدامیرعلی خیلی دوست دارم خیلی خیلی
-منم
پیشونیمونوبهم چسبونیدیم وبرای لحظه ایی چشامونوبستیم
بعدازکلی ساعت که گذشته بودومن گشنم شده بودغذاهای که امیرعلی ازقبل گرفته بودوتوسبدگذاشته بودودرآوردیم وشروع کردیم بع خوردن غذاهامون ودرهمین حینم کلی حرف زدیم وبیشترازآینده آینده قشنگی که بی صبرانه هردومنتظرش بودیم آینده ایی که هردومیدونستیم توش خیلی خوشبخت ترازالانمون میشیم چون خیلی چیزاتوزندگیمون تغییرمیکنه مثلاهمین جوجوکوچولوی که واردزندگیمون میشه
ساعت چهارصب بودکه تصمیم به رفتن گرفتیم
جلودرخونه نگه داشت
+بع طرفش برگشتم:مرسی امیرعلی خیلی خیلی خیلی زیادبهم خوش گذشت
_خواهش میشودخانوم
بوسه ایی روی لپش کاشتم
_اوووووپس واقعاخوش گذشته انگشتشورولبش گذاشت یدونم اینجا بزنی دیگع حلع حلع
+خیلی پرویی
دروباخنده ایی کع این روزاهمش رولبم بوددروبازکردم
_جدی گفتما
دروبستم
_باورنمیکنی
حرکت کردم به سمت خونه
پنجرهاکع بازبودن:ایی بابارف که
باهمون لبخندداشتم درومیبستم
_عه الناالنابیا
+برگشتم چیشده
_لبخندگشادی زدبوسه ایی رولبم زدشب خیرعشقم
+لبخندگشادی زدم شب بخیردیوونه
+خواب منوببینی
_خدانکنه
دروکه نصفه بسته بودم بازکردم که گازشوگرفتودنطه عقب رف
خنده ریزی کردم:بیشعور
وخیلی آروم مسیراروطی کردم تابه اتاقم رسیدم داشتم درشوبازمیکردم که مامان ازاتاقش اومدبیرون
+سلام بیدارتون کردم
_سلام مامان جان نه عزیزم بیداربودم چراانقدره دیرکردی
+باامیررفته بودیم بیرون
_اهاشام نگه داشتم برات گرم کنم
+نع مامان جونم خوردم
-باشع بروبخواب
+شب بخیر
_بوسی برام فرستاد شب خیر
لامپوروشن کردم لباساموعوض کردم لباس راحتیاموتنم کردم لامپوخاموش کردم وزیرپتوم خزیدم
دیدگاه ها (۳)

پارت پنجاه وهشتم رمان مرگ وزندگی:باصدای گوشی چشاموبیشتربهم ف...

ادامه پارت پنجاه وهشتم رمان مرگ وزندگی:-خانوم باادب الان ازآ...

ادامه پارت پنجاه وششم رمان مرگ وزندگی:-شیطون ابروبالاانداخت ...

ادامه پارت پنجاه وششم رمان مرگ وزندگی:-خانوم فضول یکمم صب کن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط