شهرزاد شروع به قصهگویی کرد قصههایی از پادشاهان بزرگ و

شهرزاد شروع به قصه‌گویی کرد. قصه‌هایی از پادشاهان بزرگ و مردمان تیزهوش، از جانوران سخنگو و شیاطین مخوف، از گذرگاه‌های تاریک و ماجراجویی‌های شگفت‌انگیز، قصه‌های جادو، اخلاق و حکمت. شهرزاد کاری می‌کرد که وقتی سپیده سر می‌زند، داستانش ناتمام بماند. به این ترتیب، به او اجازه داده می‌شد تا روزی دیگر زنده بماند و پادشاه پایان قصه را بشنود. پادشاه به داستان‌ها گوش می‌داد و همان‌طور که شهرزاد می‌خواست گرفتار شده بود. شاه می‌خواست پایان هر داستان و آغاز داستانی تازه را بشنود و از موقعیتی نفس‌گیر به موقعیت نفس‌گیر دیگری برسد. شب‌هایی متوالی بدین منوال گذشت، با معاشقه‌هایی که به تعریف قصه‌هایی بی‌پایان ختم می‌شد. شهرزاد در امان بود، به‌شرط آنکه به گفتن قصه‌هایی ادامه می‌داد که دنباله‌شان به شب بعد می‌رسید. از اینجا به بعد سرنوشت او و تمام زنانی که در قلمرو باقی مانده بودند در گرو قدرت قصه‌گویی یک زن بود.

جهان مکتوب – مارتین پوکنر
دیدگاه ها (۰)

تو خیلی عوض شدی، پیش‌ترها ذهن روشنی داشتی، ولی حالا کندذهن ش...

شوخوف با خود اندیشید پول راحت هیچ ارزشی ندارد، احساس نمی‌کنی...

💀🤌

گم شدم لا به لای قافیه ها،دیگه امیدی نمونده واسه باقیه راه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط