ماه صورتی

ماه‍🌝 صورتی‍✨
Port 7

صبح شد کمند برای تغییر حال خانواده هم که شد لبخندی نیمه جان بر روی لب نشاند
«خب حالا جوری عزا گرفتید انگار دارم میمیرم دیگه قرار نیست منو ببینید بابا ناسلامتی ته تغاری این خونه داره عروس میشه »
کمال برادر کوچکترش دماغ کمند را بین انگشتانش فشرد
«آخه‌ داریم این فسقله زبون دراز و می‌دیم به اونا نگاه کن چشاشو یکم خجالت بکش فتنه بیریخت اونجوری نگام نکن
بیریخت تر میشی مطمعن تر میشم باهم نسبت نداریم آخه چرا حقیقتو‌ بهش نمیگید که از تو جوب پیداش کردیم»
کامران پسگردنی محکمی به کامران زدو اورا هل دادن کمند را در آغوش گرفت محکم اورا فشرد
«بیریخت تویی دفعه آخرت باشه آبجی خوشگلمو اذیت میکنی
و کمند لبخند پت و پهنی بر روی لب نشاند و از تصمیم خود مطمعن تر شد
صدای مادر شأن که برای صبحانه صدایشان میکرد به گوششان رسید بلند شدند تا شکمشان راسیر کنند ولی تنها خودشان میدانستند غذایی از گلویشان پایین نمی‌رود وفقط برای خوشحالی کمند حفظ ظاهر مکردند
دیدگاه ها (۲)

یک هفته همانند برق و باد گذشت امروز روز حنا بود روزی که به ع...

منتظر نظراتتون هستم💖🌛فقط ده تا از نظر ها یکی باشه#رمان #رمان...

ماه‍🌝صورتی‍✨PORT 6 با سخن هیراد خان سری سمت پدر کمند تکان دا...

ماه‍🌝صورت‍✨PORT 5با حرف خان هیراد با صورتی قرمز و عصبانی گفت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط