هوا گرگ و میش بود که به همراه حامی راهی خونه ی مادربزرگش
هوا گرگ و میش بود که به همراه حامی راهی خونه ی مادربزرگش شدیم.قبل از اینکه راه بیفتیم بامداد یکی دو بار یواشکی بهمون گفت که قضیه مشکوک ِ.ما هم موافق بودیم ولی چاره ی دیگه ای نبود.شایان می گفت میشه به حرفاش اعتماد کرد... .
مسیر ِ طولانی ای رو با ماشین طی کردیم و از شهر خارج شدیم.حامی بهمون گفت که بقیه ی راه رو نمی تونیم با ماشین بریم و باید ادامه ی مسیر رو پیاده می رفتیم.
- خونه ی مادربزرگت دقیقا کجاست؟!
حامی – همین حوالی ، توی دامنه ی اون کوه یه روستا هست.خونه ش اونجاست... .
بامداد – چقدر عالی ! من فکر می کردم توی این بیابون ِ برهوت هیچ آدمی زندگی نمی کنه.خیالمو راحت کردی... .
شایان – به نظرت ممکنه به اونجا برسیم؟!
حامی – آره، من معمولا هفته ای یه بار بهش سر می زنم.
بامداد – آره شایان جون، اگه گرگ ها پاره مون نکنن حتما می رسیم.نگران نباش.
- چرا مادربزرگت بهت میگه تخسیر جن نداره؟!
حامی – دقیقا نمی دونم، ولی آخرین بار که یه نفرو برای کمک پیشش بردم بهم گفت که جن ها تا دو روز مدام کتکش می زدن.سر ِ همین جریان در قابلمه ی داغ رو گذاشت روی بازوم تا تنبیه شم.
شایان – چه خشن! حالا به اون یارو کمکی هم کرد؟!
حامی – آره، حالش خوب شد.
- من یکی دو شب ِ پیش توی خواب دیدم که چند تا از جن ها دارن در مورد قتل یه نفر حرف می زنن.البته شایان میگه اینا مال ِ گذشته ست...ولی من می خوام بدونم طرفو کشتن یا نه؟!
حامی – من چه می دونم...می تونه در مورد خیلی ها صدق کنه.اسم یارو چی بود؟!
- توی جنگل اسمشو شنیدم ها...بذار فکر کنم...البته شاید کسی که توی جنگل دیدم اون نبوده باشه، نمی دونم!... آهان یادم اومد، اسمش بهراد بود.
حامی – آهان، آره اون قضیه تموم شد.الان طرف جن گیر شده.
شایان – یعنی اونی که می خواستن بکشنش جن گیر شده؟!
حامی – آره...به نظرت عجیبه؟!
شایان – یه کم.
- چی کار می کنه که جن ها به حرفش گوش میدن؟!
حامی – اساسا جن ها موجودات حرف گوش کنی نیستن.به زور متقاعدشون می کنه...چی شده که شماها انقدر به این بابا علاقه مند شدین؟!
- همینجوری، برام جالب بود.آخه وقتی دیدمش وضعیت جالبی نداشت.تقریبا مثل ِ خودم بود.شایدم بدتر... .
حامی – به هر حال الان حالش از من و تو بهتره.خیالت راحت.
هوا کاملا تاریک شده بود که به دامنه ی کوه رسیدیم.نور ِ ضعیف چند تا چراغ از دامنه ی کوه پیدا بود.روستا فاصله ی زیادی با ما نداشت اما شیب ِ زمین زیاد بود و به سختی میشد راه رفت.خصوصا اینکه تاریکی اجازه نمیداد مسیر رو خوب ببینیم و هر لحظه ممکن بود زمین بخوریم.حامی جلوتر از ما حرکت می کرد تا راه رو بهمون نشون بده.
بامداد – چه ننه بزرگ نترسی داره! من بودم یه لحظه هم اینجا زندگی نمی کردم.
- ناسلامتی طرف جن گیر ِ! معلومه که نمی ترسه.
شایان – مسلما از دزد هم خبری نیست! اتفاقا جای خوبیه.فکر هم نمی کنم لازم باشه بابت خرید زمین به کسی پولی بدی... .
بامداد – چه خوب ! پس بیایم همسایه ش بشیم.
- بچه ها، حالا توی این بیابون ِ برهوت اگه اتفاقی افتاد چی کار کنیم؟ اصلا راه درو نداره!
شایان – والله منم نمی دونم، اصلا فکر نمی کردم ما رو همچین جایی بیاره! ولی ما سه نفریم، از پسش برمیایم.
بامداد – حتما، خیالت راحت! مخصوصا خودت از همه مون قهرمان تری! یارو اگه جن هاش بندازه به جون مون چی؟ تازه نوه ش هم یه دورگه ست...از الان بوی حلوا مون داره به مشام می رسه.
شایان – چرت نگو! چرا باید جن هاشو به جون مون بندازه؟ فوقش میگه نمی تونه کمک کنه، همین.
- خب اگه نتونست چی؟!
شایان – اونوقت میریم پیش ِ همون پسره که توی خواب دیده بودی!
- البته با این فرض که زنده بمونیم و حامی هم آدرسش رو بهمون بده.
کم کم به روستا رسیدیم.فقط پنج شش تا خونه داشت.خونه ی مادربزرگ ِ حامی از همه بالاتر بود.وقتی به خونه رسیدیم حامی گفت : شما همین جا بمونید تا من برم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم.
شایان – یعنی ممکنه قبول نکنه ؟!
حامی – آره ولی من سعی خودمو می کنم.
بامداد – مطمئنم الکی تا اینجا اومدیم... .
حامی کلید ِ خونه رو داشت.درو باز کرد و رفت داخل.ما هم دم در منتظر موندیم.
شایان – کاش یه چاقویی چیزی با خودمون اورده بودیم.
بامداد – حالا یادت افتاده؟!
- ولی به نظر ِ من وضعیت اونقدرها هم که شما میگید بد به نظر نمی رسه!
بامداد – اصلا تو می دونی ما الان کجاییم؟! من که بیست و سه سال توی این شهر زندگی کردم اینجا رو نمی شناسم.
- منم تا حالا اینجا نیومدم ولی اینکه دلیل نمیشه.
شایان - تو نگران چی هستی؟ اگرم قرار باشه کسی بمیره اون داروین ِ نه تو.
بامداد – منم نگفتم نگران ِ خودمم!
- بسه دیگه ، بی خیال.من که آب از سرم گذشته.شما هم اگه دیدین ممکنه براتون اتفاقی بیفته فورا فرار کنید.
چند لحظه بعد حامی بر
مسیر ِ طولانی ای رو با ماشین طی کردیم و از شهر خارج شدیم.حامی بهمون گفت که بقیه ی راه رو نمی تونیم با ماشین بریم و باید ادامه ی مسیر رو پیاده می رفتیم.
- خونه ی مادربزرگت دقیقا کجاست؟!
حامی – همین حوالی ، توی دامنه ی اون کوه یه روستا هست.خونه ش اونجاست... .
بامداد – چقدر عالی ! من فکر می کردم توی این بیابون ِ برهوت هیچ آدمی زندگی نمی کنه.خیالمو راحت کردی... .
شایان – به نظرت ممکنه به اونجا برسیم؟!
حامی – آره، من معمولا هفته ای یه بار بهش سر می زنم.
بامداد – آره شایان جون، اگه گرگ ها پاره مون نکنن حتما می رسیم.نگران نباش.
- چرا مادربزرگت بهت میگه تخسیر جن نداره؟!
حامی – دقیقا نمی دونم، ولی آخرین بار که یه نفرو برای کمک پیشش بردم بهم گفت که جن ها تا دو روز مدام کتکش می زدن.سر ِ همین جریان در قابلمه ی داغ رو گذاشت روی بازوم تا تنبیه شم.
شایان – چه خشن! حالا به اون یارو کمکی هم کرد؟!
حامی – آره، حالش خوب شد.
- من یکی دو شب ِ پیش توی خواب دیدم که چند تا از جن ها دارن در مورد قتل یه نفر حرف می زنن.البته شایان میگه اینا مال ِ گذشته ست...ولی من می خوام بدونم طرفو کشتن یا نه؟!
حامی – من چه می دونم...می تونه در مورد خیلی ها صدق کنه.اسم یارو چی بود؟!
- توی جنگل اسمشو شنیدم ها...بذار فکر کنم...البته شاید کسی که توی جنگل دیدم اون نبوده باشه، نمی دونم!... آهان یادم اومد، اسمش بهراد بود.
حامی – آهان، آره اون قضیه تموم شد.الان طرف جن گیر شده.
شایان – یعنی اونی که می خواستن بکشنش جن گیر شده؟!
حامی – آره...به نظرت عجیبه؟!
شایان – یه کم.
- چی کار می کنه که جن ها به حرفش گوش میدن؟!
حامی – اساسا جن ها موجودات حرف گوش کنی نیستن.به زور متقاعدشون می کنه...چی شده که شماها انقدر به این بابا علاقه مند شدین؟!
- همینجوری، برام جالب بود.آخه وقتی دیدمش وضعیت جالبی نداشت.تقریبا مثل ِ خودم بود.شایدم بدتر... .
حامی – به هر حال الان حالش از من و تو بهتره.خیالت راحت.
هوا کاملا تاریک شده بود که به دامنه ی کوه رسیدیم.نور ِ ضعیف چند تا چراغ از دامنه ی کوه پیدا بود.روستا فاصله ی زیادی با ما نداشت اما شیب ِ زمین زیاد بود و به سختی میشد راه رفت.خصوصا اینکه تاریکی اجازه نمیداد مسیر رو خوب ببینیم و هر لحظه ممکن بود زمین بخوریم.حامی جلوتر از ما حرکت می کرد تا راه رو بهمون نشون بده.
بامداد – چه ننه بزرگ نترسی داره! من بودم یه لحظه هم اینجا زندگی نمی کردم.
- ناسلامتی طرف جن گیر ِ! معلومه که نمی ترسه.
شایان – مسلما از دزد هم خبری نیست! اتفاقا جای خوبیه.فکر هم نمی کنم لازم باشه بابت خرید زمین به کسی پولی بدی... .
بامداد – چه خوب ! پس بیایم همسایه ش بشیم.
- بچه ها، حالا توی این بیابون ِ برهوت اگه اتفاقی افتاد چی کار کنیم؟ اصلا راه درو نداره!
شایان – والله منم نمی دونم، اصلا فکر نمی کردم ما رو همچین جایی بیاره! ولی ما سه نفریم، از پسش برمیایم.
بامداد – حتما، خیالت راحت! مخصوصا خودت از همه مون قهرمان تری! یارو اگه جن هاش بندازه به جون مون چی؟ تازه نوه ش هم یه دورگه ست...از الان بوی حلوا مون داره به مشام می رسه.
شایان – چرت نگو! چرا باید جن هاشو به جون مون بندازه؟ فوقش میگه نمی تونه کمک کنه، همین.
- خب اگه نتونست چی؟!
شایان – اونوقت میریم پیش ِ همون پسره که توی خواب دیده بودی!
- البته با این فرض که زنده بمونیم و حامی هم آدرسش رو بهمون بده.
کم کم به روستا رسیدیم.فقط پنج شش تا خونه داشت.خونه ی مادربزرگ ِ حامی از همه بالاتر بود.وقتی به خونه رسیدیم حامی گفت : شما همین جا بمونید تا من برم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم.
شایان – یعنی ممکنه قبول نکنه ؟!
حامی – آره ولی من سعی خودمو می کنم.
بامداد – مطمئنم الکی تا اینجا اومدیم... .
حامی کلید ِ خونه رو داشت.درو باز کرد و رفت داخل.ما هم دم در منتظر موندیم.
شایان – کاش یه چاقویی چیزی با خودمون اورده بودیم.
بامداد – حالا یادت افتاده؟!
- ولی به نظر ِ من وضعیت اونقدرها هم که شما میگید بد به نظر نمی رسه!
بامداد – اصلا تو می دونی ما الان کجاییم؟! من که بیست و سه سال توی این شهر زندگی کردم اینجا رو نمی شناسم.
- منم تا حالا اینجا نیومدم ولی اینکه دلیل نمیشه.
شایان - تو نگران چی هستی؟ اگرم قرار باشه کسی بمیره اون داروین ِ نه تو.
بامداد – منم نگفتم نگران ِ خودمم!
- بسه دیگه ، بی خیال.من که آب از سرم گذشته.شما هم اگه دیدین ممکنه براتون اتفاقی بیفته فورا فرار کنید.
چند لحظه بعد حامی بر
- ۱۱۲.۸k
- ۰۹ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط