پارت نوشته ادمین سارا

پارت ۸ ( نوشته ادمین سارا )

#محیا
بهش گفته بودم که منو فراموش کن ولی زیادی نگرانم بود این مدت رو ... امروز ندیدمش اصلا .. به هر حال من قرار نبود کسی رو جا بدم توی این قلب مریض! اون لیاقت یه قلب سالم رو داره که براش بتپه نه من ! از اینکه همش روی تخت دراز کش باشم خسته شده بودم. لباس گرم پوشیدم و رفتم توی حیاط  بیمارستان .. هوا ابری بدی بود.. از هوای ابری متنفر بودم ولی این هوا رو ترجیح میدادم به فضای بسته اتاق .. روی صندلی ها نشسته بودم که از دور دیدمش .. میدونستم توی حیات میایی ! ولی اصلا نگاهمم نمی کرد.. نمیدونم چه کار اشتباهی کرده بودم.. راستش حس بدی پیدا کردم. برگشتم توی اتاقم دیدم مامان و خواهرم توی اتاق بودن... رفتم رو تخت دراز کشیدم .. اولش فضای اتاق ساکت بود بعد کم کم خواهر کوچیکم شروع کرد بحث کردن با مادرم.. نمیدونم چرا ولی بحث ها و دعوا هاشون رو میاوردن روی سر من ! عصبی شدم و پالتوم رو برداشتم و رفتم بیرون از اتاق ! .. حقم بود من حق زندگی کردن ندارم .. دیگه خسته شده بودم. توی حیات بیمارستان میچرخیدم .. خیلی سردم بود. دلم قهوه میخواست ! از نوع تلخ ترینش ! دیگه به سیم آخر زده بودم. رفتم و یه قهوه گرفتم. دیگه به این زندگی احتیاجی نداشتم . واقعا دیوونه شده بودم. قهوه رو تا آخر خوردم. واقعا چسپید ! یه ربع بعد قلبم تیر میکشید . داشت اثر میکرد .. انقدر تند میزد فکر میکردم الان از سینه ام بیرون میزنه ! تلو تلو میخوردم و دستمو گرفته بودم به لباسم .. دیگه هیچی رو حس نکردم. دیگه راحت شدم... این واقعا من بودم .. سیاهی محض!!!
چشمامو باز کردم. نمردم ! لعنت ! بازم این زندگی کوفتی ! نمیتونستم حرف بزنم چون برام لوله تنفسی گذاشته بودن .. بازم این پسر خوشتیپه بالای سرم بود. پس تو منو نجات دادی ! گریه افتادم دلم میخواست بهش بگم چرا نزاشتی راحت شم ! دید به هوش اومدم..
دکتر: آخرش کار خودتو کردی دیوونه !! انقدر قهوه دوست داری ؟؟ خودت گفتی ولت کنم ! بیا اینطوری شد ! میخواستی خودتو بکشی اره ؟؟ .. تقریبا مرده بودی ! میدونی اگه نمیدیدمت الان کجا بودی ! ..
سرمو تند تند تکون میدادم و گریه میکردم .. این لوله لنتی نمیزاشت حرف بزنم...
دکتر: چیه ؟ نمیتونی حرف بزنی ؟ درسته الان موقع حرف زدن منه ! .. میخوایی بگی برم بیرون !؟
داشتم دیوونه میشدم. دستگاه شروع کرد به صدا دادن ! دردی که توی قفسه سینه ام می پیچید وحشتناک بود !
دکتر: پس میخوایی برم بیرون ! باشه !
رفت بیرون.. منو با این لوله لنتی تنها گذاشت! چندین ساعت این لوله توی گلوم بود و نمیتونستم تکون بخورم !
دیدگاه ها (۱)

پارت ۹ ( نوشته ادمین سارا ) #محیا ۷ ساعت بعد اومد دوباره بال...

پارت ۱۰ (نوشته ادمین سارا ) #محیانمیدونم چند ساعت بود خوابید...

پارت ۷ ( نوشته ادمین سارا ) #محیابعد از سه ساعت از خواب بلند...

پارت ۶ ( نوشته ادمین سارا ) #محیابعد از سه ساعت داشتم دیوونه...

نام فیک:عشق مخفیPart: 11ویو جیمین*خیلی گشنم بود رفتم پایین.ب...

عشق چیز خوبیه پارت سه دستو و پاهام بسته شده بودن نمیتونستم ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط