ادامه داستان بازرگان وعفریته
ادامه داستان بازرگان وعفریته
*حکایت پیر وسگان*
در آن دم پیر صاحب سگ ها پیش آمد و گفت: «ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من اند. چون پدرم مرد، سه هزار دینار برایمان به ارث گذاشت. من در دکانی خرید و فروش می کردم. شش سالی در دکانی جداگانه نشستم. پس از آن من با به پیشنهاد برادرانم.سفر رفتیم . سرمایه ام شش هزار دینار زر بود. گفتم سه هزار دینار در زیر خاک پنهان کنیم تا اگر زیان کردیم، آن را سرمایه کنیم. آن گاه بر کشتی نشستیم. یک ماه بر کشتی بودیم تا به شهری رسیدیم. کالای خود را به بهای گران فروختیم و یک ده سود بردیم. دختری در آن جا دیدم که جامه ای کهنه در بر داشت. دختر به من گفت: «می توانی با من نیکویی کنی)
گفتم: «آری با تو نیکویی کنم.»
گفت: «مرا عقد کن و با خود ببر.»
مرا به او رحمت آمد. هنگامی که من کنار دختر خفته بودم، برادرانم ما را به دریا انداختند. آن دختر عفریتی شد و مرا به جزیره ای برد و ساعتی رفت و پس از آن نزدم آمد و گفت: «من از پریانم.. چون مهر تو در دلم افتاد به صورت آدمیان پیش تو آمدم. برادران ات را به مکافات می کشم.»او را از کشتن برادران ام منع کردم. پس آن پری مرا گرفت و در هوا شد و در یک چشم به هم زدن مرا به خانه ی خود رساند. من سه هزار دینار را که در زیر خاک پنهان کرده بودم، برداشتم و رفتم به دکان ام. شب که از خانه برگشتم، این دو سگ را به زنجیر دیدم. چون من را دیدند به دامنم آویختند و گریه کردند. دختر پیش آمد وگفت: «این ها برادران تو اند و تا ده سال به همین صورت خواهند بود.»
من هرجا می روم این دو سگ را همراهم می برم تا ده سال تمام شود و آن ها را خلاص کنم. چون به این جا رسیدم و ماجرای این بازرگان جوان را شنیدم، ماندم تا ببینم عاقبت کار او چیست. چون پیر خاموش ماند. عفریت گفت: «خوش حدیثی گفتی، از سه یکِ خون اوگذشتم
*حکایت سوم . *
پیر سوم، صاحب استر گفت: «مرا حکایتی ست اجازه بده تا بگویم. اگر پسندت افتاد از باقی خون او درگذر.»عفریت گفت: «باز گو!»
پیر گفت: «ای امیر عفریتان، این استر زن ام بود. به سفری رفتم، پس از یک سال باز آمدم و به خانه ام رفتم و دیدم زن ام با غلامکی سیاه جادوگری اموخته ودختران وپسران جوان را دزید وجادو کرد وبه عنوان برده میفروختن ..... چون زن من را دید، برخاست بر کوزه ی آب، افسونی دمید و به من پاشید. من سگی شدم و مرا از خانه راند. من در کوچه و بازار می رفتم تا به در دکان قصابی رسیدم و استخوان خوردم. چون قصاب خواست به خانه برود من هم به دنبالش رفتم. چون دختر قصاب مرا دید روی پنهان کرد و گفت: «ای پدر چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟قصاب گفت: «مرد بیگانه کدامست؟»
دختر گفت: «این سگ مردی ست که زنش او را جادو کرده است.»
دختر بر کوزه ی آبی افسونی دمید و بر من پاشید. من به صورت خود درآمدم و دست دختر را بوسیدم و از او خواستم که زنم را به جادو استر کند. از آب کوزه مقداری به من داد و گفت: «وقتی زن ات در خواب است، از این آب بر او بپاش. هر آن چه بخواهی همان می شود. آب پاشیدم و استر شد. و آن استر این است. عفریت از شنیدن قصه ی او حیرت کرد. از استر پرسید: «این حدیث راست است؟»
استر سر به تایید تکان داد. عفریت از حیرت به شادی درآمد و از باقی خون بازرگان گذشت.
چون شهرزاد بدینجا رسانید، بامداد شد و لب از داستان فروبست.
پایان شب سوم
شهرزاد قصه گویی خود را هوشمندانه آغاز می کند. او دست به انتخاب قصه هایی می زند که جان بخش اند و علاوه بر نیت اش در جذب ملک برای شنیدن قصه ها، او را در برابر عفریتی قرار می دهد تا خود را با او قیاس کند.
شب چهارم فرداشب
*حکایت پیر وسگان*
در آن دم پیر صاحب سگ ها پیش آمد و گفت: «ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من اند. چون پدرم مرد، سه هزار دینار برایمان به ارث گذاشت. من در دکانی خرید و فروش می کردم. شش سالی در دکانی جداگانه نشستم. پس از آن من با به پیشنهاد برادرانم.سفر رفتیم . سرمایه ام شش هزار دینار زر بود. گفتم سه هزار دینار در زیر خاک پنهان کنیم تا اگر زیان کردیم، آن را سرمایه کنیم. آن گاه بر کشتی نشستیم. یک ماه بر کشتی بودیم تا به شهری رسیدیم. کالای خود را به بهای گران فروختیم و یک ده سود بردیم. دختری در آن جا دیدم که جامه ای کهنه در بر داشت. دختر به من گفت: «می توانی با من نیکویی کنی)
گفتم: «آری با تو نیکویی کنم.»
گفت: «مرا عقد کن و با خود ببر.»
مرا به او رحمت آمد. هنگامی که من کنار دختر خفته بودم، برادرانم ما را به دریا انداختند. آن دختر عفریتی شد و مرا به جزیره ای برد و ساعتی رفت و پس از آن نزدم آمد و گفت: «من از پریانم.. چون مهر تو در دلم افتاد به صورت آدمیان پیش تو آمدم. برادران ات را به مکافات می کشم.»او را از کشتن برادران ام منع کردم. پس آن پری مرا گرفت و در هوا شد و در یک چشم به هم زدن مرا به خانه ی خود رساند. من سه هزار دینار را که در زیر خاک پنهان کرده بودم، برداشتم و رفتم به دکان ام. شب که از خانه برگشتم، این دو سگ را به زنجیر دیدم. چون من را دیدند به دامنم آویختند و گریه کردند. دختر پیش آمد وگفت: «این ها برادران تو اند و تا ده سال به همین صورت خواهند بود.»
من هرجا می روم این دو سگ را همراهم می برم تا ده سال تمام شود و آن ها را خلاص کنم. چون به این جا رسیدم و ماجرای این بازرگان جوان را شنیدم، ماندم تا ببینم عاقبت کار او چیست. چون پیر خاموش ماند. عفریت گفت: «خوش حدیثی گفتی، از سه یکِ خون اوگذشتم
*حکایت سوم . *
پیر سوم، صاحب استر گفت: «مرا حکایتی ست اجازه بده تا بگویم. اگر پسندت افتاد از باقی خون او درگذر.»عفریت گفت: «باز گو!»
پیر گفت: «ای امیر عفریتان، این استر زن ام بود. به سفری رفتم، پس از یک سال باز آمدم و به خانه ام رفتم و دیدم زن ام با غلامکی سیاه جادوگری اموخته ودختران وپسران جوان را دزید وجادو کرد وبه عنوان برده میفروختن ..... چون زن من را دید، برخاست بر کوزه ی آب، افسونی دمید و به من پاشید. من سگی شدم و مرا از خانه راند. من در کوچه و بازار می رفتم تا به در دکان قصابی رسیدم و استخوان خوردم. چون قصاب خواست به خانه برود من هم به دنبالش رفتم. چون دختر قصاب مرا دید روی پنهان کرد و گفت: «ای پدر چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟قصاب گفت: «مرد بیگانه کدامست؟»
دختر گفت: «این سگ مردی ست که زنش او را جادو کرده است.»
دختر بر کوزه ی آبی افسونی دمید و بر من پاشید. من به صورت خود درآمدم و دست دختر را بوسیدم و از او خواستم که زنم را به جادو استر کند. از آب کوزه مقداری به من داد و گفت: «وقتی زن ات در خواب است، از این آب بر او بپاش. هر آن چه بخواهی همان می شود. آب پاشیدم و استر شد. و آن استر این است. عفریت از شنیدن قصه ی او حیرت کرد. از استر پرسید: «این حدیث راست است؟»
استر سر به تایید تکان داد. عفریت از حیرت به شادی درآمد و از باقی خون بازرگان گذشت.
چون شهرزاد بدینجا رسانید، بامداد شد و لب از داستان فروبست.
پایان شب سوم
شهرزاد قصه گویی خود را هوشمندانه آغاز می کند. او دست به انتخاب قصه هایی می زند که جان بخش اند و علاوه بر نیت اش در جذب ملک برای شنیدن قصه ها، او را در برابر عفریتی قرار می دهد تا خود را با او قیاس کند.
شب چهارم فرداشب
- ۴.۲k
- ۰۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط