به مهتاب گفتم ای مهتاب

به مهتاب گفتم ای مهتاب

سر راهت به کوی او

سلام من رسان و گو

تو را من دوست می دارم

ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید

یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید ....
دیدگاه ها (۷)

گنجشک و آتشداستان کوتاهگنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزد...

هیچ چیز را نمی بینم ولی تورا حتی با چشمان بسته ام می بینمت و...

بگذار در لحظاتی که عاشق هستماز تنهایی سخن نگویمبگذار تا زمان...

این اخرین بارهن آخرین باریه که که این حرف ها را به زبان خواه...

از لب لعل توام، کار به کام است، امشبدولتم بنده و اقبالم، غلا...

از لب لعل توام، کار به کام است، امشبدولتم بنده و اقبالم، غلا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط