البته داستان واقعی این بود که منو پاپی و انا میریم بیرون

البته داستان واقعی این بود که منو پاپی و انا میریم بیرون ( مال دی ماهه فک کنم ) کنار در ورودی ( خروجی ) اینا ، که برای زنگ کلاس سرودمون زودتر برسیم، بعد آنا سنپای رو صدا میزنه و رفیقش که فک کنم نیلوفر بود ( میشناسم 🕶️ ) میاد دستمو محکم میگیره میگه حق نداری نزدیک کانیا شی وگرنه جرت میدم ( من چه آدم مظلومیم حالا می‌بینید چرا 😂 )
بعد گفتم باشه اوکی اگه خودش میخواد… ( گفتم که آدم مظلومیم )
دگهههه
دیدگاه ها (۰)

من میرم بخوابمصب بخیر 💖

منم وارد شودماینکه مامانت شم یا نشم با خودته عزیزم :) @hotar...

جهت سم گذاشتم داستان بلکرز: فیوتر بلک که به زمان حال خودش فک...

بگو اااا 😂😐💔

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط