رمان

#رمان
#جان‌شیعه‌اهل‌سنت
#قسمت‌یک
هـــــوالـــــحق💚🌿
•🌸✨•

صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده
در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های
بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در
خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال ۹۱ با
سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و
همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان،
آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالایی خانه پدری
را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین
کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم
میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع
زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا
شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی
دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با نخل های بلندی حاشیه بندی
شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از
شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود،
برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :
"حاجی! اثاث نوعروسه.کلی سرویس چینی و کریستال و..."
که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد با گفتن "خیالت
تخت مادر" در را بست. مادر صورت محمد را بوسید و
عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد
و زیر گوش محمد غر زد ک نفهمیدم شاید رد خرابی روی
دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد:
"فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!" محمد
با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را
روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: "آیت الکرسی یادتون نره!"
و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و
همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه
کرد: "ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ..."
✍🏻بہ‌قلم فاطمہ‌ولی‌نژاد
دیدگاه ها (۳)

#رمان #جان‌شیعه‌اهل‌سنت #قسمت‌دومهـــــوالـــــحق💚🌿•🌻🌿• لعیا...

#رمان#جان‌شیعه‌اهل‌سنت #قسمت‌سومهـــــوالـــــحق❤️✨ پدر پیرا...

#دلانه 💕🌸🙃🌱میگم رفیق ؟قبول دارۍ هیچڪس نمیتونہ مثل خــ♡ــدا 💚...

#چادرانھ🌸💕

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط