love Between the Tides
love Between the Tides⁵
(پارت پنج: بازی)
شب
به دلیل اینکه حالم خوب نبود بهترین تصمیمی که میتونستم بگیرم این بود که به یه بار میرفتم و رفتم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی سرم رو بالا آوردم، نورهای لیزری محیط را به رقص درآورده بودند، اما میان ردیفهای شلوغ، چهرههایی آشنا دیدم. چند نفر از همکلاسیها، و، سومین، رو دیدم
سومین به سمتم اومد.
سومین:«سلام.»
ا/ت با نگاهی گیج پرسید:
ا/ت:«چی میخوای؟»
سومین«سنت خیلی کمه برای این همه نوشیدنی.»
ا/ت:«به تو ربطی نداره.»
سومین:«خب، شاید یه پیشنهاد داشته باشم که لازم باشه بهش فکر کنی.» سومین نزدیکتر شد و زمزمه کرد:
سومین:«بیا بیلیارد بازی کنیم. اگر تو بردی، هر کاری بخوای انجام میدم. اما اگر من بردم، هرچیزی که من بگم، باید انجام بدی.»
ا/ت:«دلیل من برای بازی کردن با تو چیه؟»
سومین:«خوش میگذره. یا شاید… میترسی؟»
سومین دقیقاً روی زخم من پا گذاشت. ترس. چیزی که ازش متنفرم
ا/ت:«نمیترسم.»
بلافاصله قبول کردم، فقط برای اینکه ثابت کنم از چیزی نمیترسد.
ا/ت«قبول. ولی شرط من اینه: اگر من برنده بشم، باید کاری کنی که دیگه هیچوقت چهرهات رو اینجا نبینم.»
سومین لبخند زد؛ لبخندی که نشان میداد او کاملاً برای این بازی آماده است.
سومین:«وارد اتاق شو.»
آنها وارد یک اتاق خصوصیتر شدند. سه پسر آنجا نشسته بودند. یکی از آنها، مردی با لحنی رسمی گفت:
«شرطها باید ثبت بشه. بدون امضا و اثر انگشت، هرگونه بازی باطله»..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ا/ت که فکر میکرد این یک بازی تفریحیه و سومین یک تازهکاهر، بدون فکر کردن به عواقب، اسناد را امضا کرد. او مطمئن بود که برنده خواهد شد. در بازیهای ساده، مهارت او در طراحیهای پیچیده، حس هندسی دقیقی به او داده بود.
بازی آغاز شد. ا/ت کمی بهتر از حد متوسط بود، اما سومین، سومین با مهارت یک حرفهای بازی کرد. هر توپ ا/ت به سختی میافتاد، در حالی که سومین با دقت لیزری،کارش را انجام میداد با هر باخت، درصد سنگینی شرطبندی روی ا/ت بالا میرفت.
سرانجام، سومین آخرین توپ را انداخت.
ا/ت بازنده شد. او با بیحسی فنجانش را پایین گذاشت.
ا/ت؛«خب… چی میخوای؟»
سومین لبخند پیروزمندانهاش را کوچک کرد، انگار که نمیخواست ا/ت زیاد عذاب بکشد. «راستش، من مشکلی با رفتنت ندارم. میتونی بری.»
ا/ت:«نه. بگو.»
#فیک
#سناریو
(پارت پنج: بازی)
شب
به دلیل اینکه حالم خوب نبود بهترین تصمیمی که میتونستم بگیرم این بود که به یه بار میرفتم و رفتم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی سرم رو بالا آوردم، نورهای لیزری محیط را به رقص درآورده بودند، اما میان ردیفهای شلوغ، چهرههایی آشنا دیدم. چند نفر از همکلاسیها، و، سومین، رو دیدم
سومین به سمتم اومد.
سومین:«سلام.»
ا/ت با نگاهی گیج پرسید:
ا/ت:«چی میخوای؟»
سومین«سنت خیلی کمه برای این همه نوشیدنی.»
ا/ت:«به تو ربطی نداره.»
سومین:«خب، شاید یه پیشنهاد داشته باشم که لازم باشه بهش فکر کنی.» سومین نزدیکتر شد و زمزمه کرد:
سومین:«بیا بیلیارد بازی کنیم. اگر تو بردی، هر کاری بخوای انجام میدم. اما اگر من بردم، هرچیزی که من بگم، باید انجام بدی.»
ا/ت:«دلیل من برای بازی کردن با تو چیه؟»
سومین:«خوش میگذره. یا شاید… میترسی؟»
سومین دقیقاً روی زخم من پا گذاشت. ترس. چیزی که ازش متنفرم
ا/ت:«نمیترسم.»
بلافاصله قبول کردم، فقط برای اینکه ثابت کنم از چیزی نمیترسد.
ا/ت«قبول. ولی شرط من اینه: اگر من برنده بشم، باید کاری کنی که دیگه هیچوقت چهرهات رو اینجا نبینم.»
سومین لبخند زد؛ لبخندی که نشان میداد او کاملاً برای این بازی آماده است.
سومین:«وارد اتاق شو.»
آنها وارد یک اتاق خصوصیتر شدند. سه پسر آنجا نشسته بودند. یکی از آنها، مردی با لحنی رسمی گفت:
«شرطها باید ثبت بشه. بدون امضا و اثر انگشت، هرگونه بازی باطله»..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ا/ت که فکر میکرد این یک بازی تفریحیه و سومین یک تازهکاهر، بدون فکر کردن به عواقب، اسناد را امضا کرد. او مطمئن بود که برنده خواهد شد. در بازیهای ساده، مهارت او در طراحیهای پیچیده، حس هندسی دقیقی به او داده بود.
بازی آغاز شد. ا/ت کمی بهتر از حد متوسط بود، اما سومین، سومین با مهارت یک حرفهای بازی کرد. هر توپ ا/ت به سختی میافتاد، در حالی که سومین با دقت لیزری،کارش را انجام میداد با هر باخت، درصد سنگینی شرطبندی روی ا/ت بالا میرفت.
سرانجام، سومین آخرین توپ را انداخت.
ا/ت بازنده شد. او با بیحسی فنجانش را پایین گذاشت.
ا/ت؛«خب… چی میخوای؟»
سومین لبخند پیروزمندانهاش را کوچک کرد، انگار که نمیخواست ا/ت زیاد عذاب بکشد. «راستش، من مشکلی با رفتنت ندارم. میتونی بری.»
ا/ت:«نه. بگو.»
#فیک
#سناریو
- ۲۱.۳k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط