متهم بیگناه شناخته شد دادگان به پایان میرسد
𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪
𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²
𝕡𝕒𝕣𝕥:¹
"متهم بیگناه شناخته شد. دادگان به پایان میرسد"
از جایش برخاست. با قدمهای محکم به سمت در رفت و از دادگاه خارج شد که موکل به طرفش آمد.
"خانم هان خیلی ازتون ممنونم"
به طرف مرد برگشت.
"خواهش میکنم. وضیفم بود":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"نه من..."
"نه واقعا وضیفم بود. استخدام شدم تا بیگناهیتون رو ثابت کنم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"اوه بله درسته.. ولی بههرحال.."
"دیگه کار ما باهم تموم شده. خدانگهدار":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"خانم هان بههرحال..."
الیزا آنجارا ترک کرد
"ازتون ممنونم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
نشنید. البته اهمیتیم نداشت. به طرف ماشین رفت و در را باز کرد. سوار شد و حرکت کرد.
"هو... کارم تو وکالت حرف نداره! ایکاش رشتمو همون موقع ادامه میدادم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
اما لحظهای خشم وجودش را گرفت و دستانش را روی فرمان ماشین فشار داد.
"اون جئونه... اه.. لعنتی... احتمالا زودتر پیداش میکردم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
اشک در چشمانش جمع شدن. نه از روی خشم، نه از روی ناراحتی... بلکه بابت هردو یعنی احساس سرخوردگی.
چشمهایش تقلا میکردند اشکی که درونشان جمع شده را رها کنند اما الیزا این اجازه را نمیداد....
بلاخره کنار زد اما دست هایش را از روی فرمان برنداشت. سرش را روی فرمان گذاشت و جیغ کشید. چند نفس عمیق کشید و بغضش را قورت داد. چشمانش بسته بودند، دستهایش را روی فرمان میزد و جیغ میکشد:
"لعنتی.. لعنت بهت... لعنت بهتتتتتت":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
چشمهایش را باز کرد. نفس نفس میزد. انگار که در کابوس به سر میبرد. به نقطهای خیره شده بود و متوجه اشکهایی که با بیحس ترین حالت ممکنه از چشمانش میریختند نمیشد.
𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²
𝕡𝕒𝕣𝕥:¹
"متهم بیگناه شناخته شد. دادگان به پایان میرسد"
از جایش برخاست. با قدمهای محکم به سمت در رفت و از دادگاه خارج شد که موکل به طرفش آمد.
"خانم هان خیلی ازتون ممنونم"
به طرف مرد برگشت.
"خواهش میکنم. وضیفم بود":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"نه من..."
"نه واقعا وضیفم بود. استخدام شدم تا بیگناهیتون رو ثابت کنم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"اوه بله درسته.. ولی بههرحال.."
"دیگه کار ما باهم تموم شده. خدانگهدار":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"خانم هان بههرحال..."
الیزا آنجارا ترک کرد
"ازتون ممنونم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
نشنید. البته اهمیتیم نداشت. به طرف ماشین رفت و در را باز کرد. سوار شد و حرکت کرد.
"هو... کارم تو وکالت حرف نداره! ایکاش رشتمو همون موقع ادامه میدادم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
اما لحظهای خشم وجودش را گرفت و دستانش را روی فرمان ماشین فشار داد.
"اون جئونه... اه.. لعنتی... احتمالا زودتر پیداش میکردم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
اشک در چشمانش جمع شدن. نه از روی خشم، نه از روی ناراحتی... بلکه بابت هردو یعنی احساس سرخوردگی.
چشمهایش تقلا میکردند اشکی که درونشان جمع شده را رها کنند اما الیزا این اجازه را نمیداد....
بلاخره کنار زد اما دست هایش را از روی فرمان برنداشت. سرش را روی فرمان گذاشت و جیغ کشید. چند نفس عمیق کشید و بغضش را قورت داد. چشمانش بسته بودند، دستهایش را روی فرمان میزد و جیغ میکشد:
"لعنتی.. لعنت بهت... لعنت بهتتتتتت":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
چشمهایش را باز کرد. نفس نفس میزد. انگار که در کابوس به سر میبرد. به نقطهای خیره شده بود و متوجه اشکهایی که با بیحس ترین حالت ممکنه از چشمانش میریختند نمیشد.
- ۲۱.۹k
- ۰۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط