رازداری کن و از من گله در جمع مکن

رازداری کن و از من گله در جمع مکن
باز بازیچه مشو، بارِ سفر جمع مکن

با حضور تو قرار است مرا زجر دهند
خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن

به گناهی که نکردم، به کسی باج مده
آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن

" آخرین شاخه ی تو، سهم عقابی چو من است
روی آن چلچله و شانه بسر جمع مکن "

تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت
روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن
دیدگاه ها (۱)

.تنها یک نفر لایقِ هرچه باداباد است!همانی که دیگر حال و احوا...

مگر من مرده باشم حال و روزت این چنین باشدنمی خواهم ببینم زیر...

راز عشق خویش را آهسته خوان در گوش منجستجو کن عشق را در گرمی ...

"رفتنت،آنقدر‌ها هم که فکر می‌کنی فاجعه نیستمن مثل بید‌های مج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط