پس از درگذشت پدر

پس از درگذشت پدر،
پسر، مادرش را به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می‌کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش در حال جان دادن است!
پس با شتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید: مادر چه می‌خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو می‌خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری، چون آنها پنکه ندارند و یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.

فرزند با تعجب گفت: داری جان میدهی و از من این‌ها را درخواست میکنی؟
و قبلاً به من گلایه نکردی؟!!!

مادر پاسخ داد: بله فرزندم!
من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم، ولی می‌ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.‌....!!!!
دیدگاه ها (۵)

غمگین نباشید ...چرا که خوشبختی می‌توانداز درون تلخ‌ترین روزه...

شب با تمام پیچیدگی اشچه ساده آرامش می بخشدکاش ما هم مثل شب ب...

هروقتخواستی «پارچه‌ای» بخری؛ آنرا در دست «مچاله کن» و بعد ره...

سلام دوستان به جمعه خوش آمدینخدایا:اندیشه ای خلاقدیده ای بی...

پارت : ۲۲

#دو_دختر_در_یک_نقاب#پارت2هواپیما درحال بلند شدن است لطفعا کم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط