کنجکاویp
کنجکاوی"p⁴"
از ماشین پیاده میشود، راه میرود و بعد از حدود پنج دقیقه پیش پدر و مادرش میرسد.
"مامان... بابا... من اومدم. امروز کلی اتفاق افتاد! امروز وقتی کارم تموم شد رئیسم صدام زد گفت خبر جدید میخواد. یه خبر جدید و مهیج. من واقعا نمیدونستم یه خبر جدید از کجا بیارم چون امروز صبح با یه خبر جدید رفتم! ولی نمیدونم از شانس خوب یا بدم... یه خبر جدید گیرم اومد. آره این خیلی خوبه اما خبر جدید یه خطر بزرگ بود برام! مکالمه یه مافیا با یه گروگانو با چشمای خودم دیدم! داشتم صداشونو ضبط میکردم که فردا ببرم محل کارم اما آخرای حرفاشون گوشیم زنگ خورد! فهمید من اونجام و به افرادش گفت دنبالم بگردن. شانس آوردم پیدام نکردن!":Eliza
مینشیند، گل را جلوی پدر و مادرش میگیرد و میگوید:
"وقتی داشتم برمیگشتم به یه گل فروشی برخوردم. با خودم گفتم:{شاید بهتره باشه وقتی دارم میام براتون گل بخرم}":Eliza
گل را بر روی سنگ قبر پدر و مادرش میگذارد و اشک هایی که تند تند روی گونههایش میریختند را پاک کرد
"خداحافظ مامان.. خداحافظ بابا":Eliza
و از آنجا دور شد.
سوار ماشینش میشود و به سمت خانهاش راه میوفتد. با اینکه سیزده سال از مرگ پدر و مادرش میگذشت، هنوز با این موضوع کنار نیامده بود. در راه فقط اشک میریخت، تمام لحظه های آن شب سرنوشت ساز، مانند یک فیلم از جلوی چشمانش میگذشت.
'⁷دسامبر²⁰¹⁰'
"مامان میشه فردا برم خونه دوستم؟؟؟":Eliza
"چرا نشه دختر قشنگم؟ معلومه که میتونی بری!!"
چشمان دختر از خوشحالی برق زد. در راه چشمانش به یک بستنی فروشی افتاد و گفت:
"بابایی... برام بستنی میخری؟؟؟":Eliza
"هرچی پرنسس کوچولوم بگه!!"
در لحظه رفتن به سمت بستنی فروشی.. هیچ چیز جز یک نور سفید رنگ دیده نشد....
'حال'
لخندی زد و گفت:
"شاید اگه منه احمق بستنی نمیخواستم... الان پدر و مادرم پیشم بودن... لعنت بهت احمق لعنت بهت":Eliza
از ماشین پیاده میشود، راه میرود و بعد از حدود پنج دقیقه پیش پدر و مادرش میرسد.
"مامان... بابا... من اومدم. امروز کلی اتفاق افتاد! امروز وقتی کارم تموم شد رئیسم صدام زد گفت خبر جدید میخواد. یه خبر جدید و مهیج. من واقعا نمیدونستم یه خبر جدید از کجا بیارم چون امروز صبح با یه خبر جدید رفتم! ولی نمیدونم از شانس خوب یا بدم... یه خبر جدید گیرم اومد. آره این خیلی خوبه اما خبر جدید یه خطر بزرگ بود برام! مکالمه یه مافیا با یه گروگانو با چشمای خودم دیدم! داشتم صداشونو ضبط میکردم که فردا ببرم محل کارم اما آخرای حرفاشون گوشیم زنگ خورد! فهمید من اونجام و به افرادش گفت دنبالم بگردن. شانس آوردم پیدام نکردن!":Eliza
مینشیند، گل را جلوی پدر و مادرش میگیرد و میگوید:
"وقتی داشتم برمیگشتم به یه گل فروشی برخوردم. با خودم گفتم:{شاید بهتره باشه وقتی دارم میام براتون گل بخرم}":Eliza
گل را بر روی سنگ قبر پدر و مادرش میگذارد و اشک هایی که تند تند روی گونههایش میریختند را پاک کرد
"خداحافظ مامان.. خداحافظ بابا":Eliza
و از آنجا دور شد.
سوار ماشینش میشود و به سمت خانهاش راه میوفتد. با اینکه سیزده سال از مرگ پدر و مادرش میگذشت، هنوز با این موضوع کنار نیامده بود. در راه فقط اشک میریخت، تمام لحظه های آن شب سرنوشت ساز، مانند یک فیلم از جلوی چشمانش میگذشت.
'⁷دسامبر²⁰¹⁰'
"مامان میشه فردا برم خونه دوستم؟؟؟":Eliza
"چرا نشه دختر قشنگم؟ معلومه که میتونی بری!!"
چشمان دختر از خوشحالی برق زد. در راه چشمانش به یک بستنی فروشی افتاد و گفت:
"بابایی... برام بستنی میخری؟؟؟":Eliza
"هرچی پرنسس کوچولوم بگه!!"
در لحظه رفتن به سمت بستنی فروشی.. هیچ چیز جز یک نور سفید رنگ دیده نشد....
'حال'
لخندی زد و گفت:
"شاید اگه منه احمق بستنی نمیخواستم... الان پدر و مادرم پیشم بودن... لعنت بهت احمق لعنت بهت":Eliza
- ۱۲.۲k
- ۲۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط