دردنوشت
#دردنوشت...
عزیز از دست رفته ام...
حال و روزت خوب است؟؟
این روزها بی قراری هایم را ببخش دست خودم نیست اگر نیمه های شب بهانه ات را می گیرم و اشک میریزم در فراقت..
تو همانی بودی که هرشب قبل از اینکه چشمانم به خواب برود رویای داشتنت و بودنت را مرور میکردم میدانم حتی اگر به اشتباه بود حتی اگر نماندنت را بارها برایم تکرار کرده بودی اما کسی که دوستت دارد فعل نفی را نمیفهمد دلش به همین رویاها خوش است...وای که چقدر زیبا بود رویاهایی که در ذهنم می پروراندم وای که چقدر زیبا بود خانه ای که در تصوراتم با تو ترسیم کرده بودم ..همیشه از رویا و خیالم برایت مینوشتم تمام وجودم پر از شوق بود برای گفتن تک تکشان و تو چه ساده گذشتی از تمام عشقی که یک تنه به دوشم کشیدم...
کار دل است جان دلم من از تو راحت نگذشتم دلم پرپر میزد برای تو... جز تو، جز تو من چیزی به چشمانم نمی آمد اگر هزاران نفر قربانی درگاهم میشدند باز هم چشمانم تو را میدید تو چه؟؟گفته بودی همه وقت با تو هستم گفته بودی از تو نزدیکتر ندارم یادت هست؟؟دیدی تمام باورهایم سوخت؟؟دیدی یک شبه چگونه پرپرم کردی؟من آنقدر دوستت داشتم که در میانه های روز اگر میگفتی شب شده قبول میکردم حرف هایت حجت بود حرف هایت همگی بدون فکر مهر تایید میگرفتند ..کاش میگفتی که همه برایم یک رنگ دارند و خون تو رنگین تر از بقیه نیست کاش از سر دلسوزی زخم به دلم نمیگذاشتی حالا که نیستی مرهم زخم هایم چه کسی خواهد شد؟تو تنها دلم را نسوزاندی باورهایم را نابود کردی همه ی امیدم را یکباره ناامید کردی همه ی امیدم را...
تقدیر خدا را نمی دانم ..من هرگز نمی دانم چه بر سرمان خواهد آمد اما شاید یک روز تقدیر فرزندانمان آینده مان را به هم وصل کرد ...اگر به هر دلیلی سر راه هم قرار گرفتیم آرام از کنارم بگذر و هرگز به روی خودت نیاور مرد قصه ای که تمام وقتش را صرف عشق تو کرده بود چقدر پیر شده است...
عزیز از دست رفته ام...
حال و روزت خوب است؟؟
این روزها بی قراری هایم را ببخش دست خودم نیست اگر نیمه های شب بهانه ات را می گیرم و اشک میریزم در فراقت..
تو همانی بودی که هرشب قبل از اینکه چشمانم به خواب برود رویای داشتنت و بودنت را مرور میکردم میدانم حتی اگر به اشتباه بود حتی اگر نماندنت را بارها برایم تکرار کرده بودی اما کسی که دوستت دارد فعل نفی را نمیفهمد دلش به همین رویاها خوش است...وای که چقدر زیبا بود رویاهایی که در ذهنم می پروراندم وای که چقدر زیبا بود خانه ای که در تصوراتم با تو ترسیم کرده بودم ..همیشه از رویا و خیالم برایت مینوشتم تمام وجودم پر از شوق بود برای گفتن تک تکشان و تو چه ساده گذشتی از تمام عشقی که یک تنه به دوشم کشیدم...
کار دل است جان دلم من از تو راحت نگذشتم دلم پرپر میزد برای تو... جز تو، جز تو من چیزی به چشمانم نمی آمد اگر هزاران نفر قربانی درگاهم میشدند باز هم چشمانم تو را میدید تو چه؟؟گفته بودی همه وقت با تو هستم گفته بودی از تو نزدیکتر ندارم یادت هست؟؟دیدی تمام باورهایم سوخت؟؟دیدی یک شبه چگونه پرپرم کردی؟من آنقدر دوستت داشتم که در میانه های روز اگر میگفتی شب شده قبول میکردم حرف هایت حجت بود حرف هایت همگی بدون فکر مهر تایید میگرفتند ..کاش میگفتی که همه برایم یک رنگ دارند و خون تو رنگین تر از بقیه نیست کاش از سر دلسوزی زخم به دلم نمیگذاشتی حالا که نیستی مرهم زخم هایم چه کسی خواهد شد؟تو تنها دلم را نسوزاندی باورهایم را نابود کردی همه ی امیدم را یکباره ناامید کردی همه ی امیدم را...
تقدیر خدا را نمی دانم ..من هرگز نمی دانم چه بر سرمان خواهد آمد اما شاید یک روز تقدیر فرزندانمان آینده مان را به هم وصل کرد ...اگر به هر دلیلی سر راه هم قرار گرفتیم آرام از کنارم بگذر و هرگز به روی خودت نیاور مرد قصه ای که تمام وقتش را صرف عشق تو کرده بود چقدر پیر شده است...
- ۶.۴k
- ۱۳ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط