سال بعد

۹ سال بعد
ویو راوی
نه سال گذشته بود.
مین جی حالا چهارده ساله شده بود؛ یه دختر بلندقد و خوشگل با موهای بلند مشکی که تا کمرش می‌رسید، چشم‌های درشت و براق که دقیقاً مثل مادرش بود، و لبخندی که وقتی می‌زد انگار همه خونه روشن می‌شد. بیشتر وقتش رو با گیتارش می‌گذروند، تو اتاقش آهنگ می‌نوشت یا با باباش بیرون می‌رفت.
یونگی ساعت نه و نیم رسید خونه. کتشو داد دست پیشخدمت و مستقیم رفت طبقه بالا. داشت رد می‌شد جلوی اتاق مین جی که صدای گیتار شنید.
آروم، اما خیلی قشنگ.
مین جی داشت آهنگ می‌زد و می‌خوند، صداش محکم و شفاف بود، پر از احساس، انگار از یه جای خیلی دور و بهشتی می‌اومد.
یونگی جلوی در ایستاد، گوششو تیز کرد.
مین جی (با صدای نرم و عمیق):
«...تو یه روز بارونی اومدی پیشم
گفتی دیگه تنها نیستی
دستتو گرفتم، باورم نمی‌شد
که دنیا اینقدر قشنگه...»
یونگی نفسشو حبس کرد. این آهنگ... همون آهنگی بود که همسرش همیشه براش می‌خوند.
مین جی ادامه داد، صدای گیتارش آروم‌تر شد:
«...حالا که بزرگ شدم، می‌فهمم
تو چقدر جنگیدی که بمونم
بابا، مرسی که نذاشتی برم
مرسی که شدی همه دنیام...»
یونگی چشماش پر اشک شد. این قسمت جدید بود. خودش ساخته بود.
آروم در رو یه کم باز کرد و نگاه کرد داخل. مین جی رو تخت نشسته بود، گیتار تو بغلش، چشماش بسته، نور لامپ صورتشو طلایی کرده بود.
یونگی نتونست بیشتر تحمل کنه، در رو کامل باز کرد:
«مین جی...»
مین جی چشماشو باز کرد، اول جا خورد، بعد لبخند بزرگ زد:
«بابا! کی اومدی؟ ندیدمت!»
یونگی رفت داخل، نشست لبه تخت:
«همین الان رسیدم... این آهنگ... خودت ساختی؟»
مین جی سرشو پایین انداخت، انگشتاشو روی سیم‌های گیتار فشار داد، خجالت کشید:
«آره... چند ماه پیش. اولش فقط ملودی بود، بعد متنشو نوشتم. می‌خواستم یه روز برات بخونم، ولی... می‌ترسیدم مسخره باشه.»
یونگی با صدای لرزون:
«مسخره؟ مین جی، این... این قشنگ‌ترین چیزی بود که تو این چند سال شنیدم. صدات... صدات انگار مامانت برگشته پیشمون.»
مین جی چشماش برق زد، اما پر اشک شد:
«واقعاً بابا؟ فکر نمی‌کردم اینقدر خوب باشه...»
یونگی دستشو گرفت:
«خوب؟ دخترم، صدات قلب آدمو می‌لرزونه. اون قسمت آخر... که گفتی "مرسی که نذاشتی برم"...»
مین جی نفس عمیق کشید، صداش یه کم لرزید:
«چون واقعیه بابا. اگه اون شب... اگه دیر می‌رسیدی... من الان اینجا نبودم. تو نجاتم دادی. هر بار اینو می‌خونم، یاد اون شب می‌افتم.»
یونگی اشکاش ریخت، سعی کرد پنهون کنه اما نتونست:
«نه مین جی... تو منو نجات دادی. من بعد مرگ مامانت مرده بودم. تو بهم یاد دادی که هنوز می‌تونم نفس بکشم، بخندم، زندگی کنم.»
مین جی گیتارشو گذاشت کنار، پرید تو بغل باباش:
«بابا... منم گاهی می‌ترسم. می‌ترسم یه روز دوباره بری تو کارات و منو فراموش کنی.»
یونگی محکم بغلش کرد، سرشو تکون داد:
«دیگه هیچ‌وقت. قول دادم یادته؟ نه سال پیش، روی همون پشت‌بوم. گفتم هیچی مهم‌تر از تو نیست. و هنوزم همونه. شرکت، پول، همه‌شون هیچن بدون تو.»
مین جی صورتشو گذاشت تو سینه باباش، آروم گفت:
«میدونم بابا. فقط گاهی دلم تنگ می‌شه برای قدیما... وقتی مامان بود و هر سه‌تامون با هم بودیم.»
یونگی بوسید رو موهاش:
«منم دلم تنگ می‌شه دخترم. ولی حالا ما دوتامونیم. و تو بهترین هدیه‌ای هستی که مامانت بهم داد. صدات، لبخندت، همه‌چی عین اونه... اما تو خودتی. مین جی خودم.»
مین جی سرشو بلند کرد، لبخند زد:
«بابا... می‌خوای دوباره برات بخونم؟ کاملشو؟»
یونگی لبخند زد، اشکاشو پاک کرد:
«دلم می‌خواد بیشتر از هر چیزی تو دنیا.»
مین جی گیتارشو دوباره برداشت، نشست روبه‌روی باباش، نفس عمیق کشید و شروع کرد:
«تو یه روز بارونی اومدی پیشم...»
یونگی فقط نشست و نگاهش کرد، گوش داد، با لبخند و اشک.
دخترش، فرشته‌ش، با صدایی که می‌تونست همه دردهای دنیا رو شفا بده.
دیدگاه ها (۱۱)

در همین لحظه، در پشت‌بوم با صدای وحشتناکی باز شد. یونگی مثل ...

خانم کیم آروم گفت: «شما رو. یه کم توجه، یه کم عشق. از وقتی خ...

((سئول پر از نور و هیاهو بود، آسمان‌خراش‌ها انگار می‌خواستن ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط