آمدم تنهایی ات را پر کنم اما نشد

آمدم تنهایی ات را پر کنم امّا نشد
در نگاهت ذرّه ای افسوس «من» پیدا نشد

آمدم تا عشق را با چشم تو معنا کنم
جز زمستان در نگاه تیره ات معنا نشد 

وامقی ماندم میان آرزوهایم غریب
قسمت لب های سردم بوسه ی عذرا نشد

هر چه کردم عاشقم باشی بخوانی عشق را
با غزل ..با شاعری ..با قهر.. با دعوا نشد

از تو تا من آسمان تا آسمان ابری و حیف
سردی تعبیرت از «من» گرمی یک «ما» نشد

حسّ مجنون بود و لیلا گفتنش طعم جنون
خط به خط در شعر و شورم غیر تو لیلا نشد

شاعری ماندم که با هر یک غزل دیوانه تر
از دَم دیوانه اش افسانه ی عیسی نشد....
دیدگاه ها (۱)

#گویی_زخم_خورده_ام_از_تیغ_نگاهت_که_اینگونه_شعر_هایم_بند_نمیا...

#حلقه_ی_اشک_را_می_اندازم_دورِ_چشم_راه_می_افتم_دوباره_امشب_با...

از تو دلگیرم و از دست خودم بیزارمامشب اندازه ی یک عمر شکایت ...

#گرفتارم_به_تو....باد خواهد برد عشقی را که من دارم به توبعد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط