عشق خونین
《 عشق خونین 》
پارت ۵۸
سوی جانگ: دلم برات تنگ میشه
جیمین بدونه هیچ حرفی ازش جدا شد و با لبخند غمگینی سمته در رفت در را باز کرد و نیم نگاهی به کل سالن کرد خنده های که تو این سالن میپیچید خنده های جیمین و ات بود ... بازم بغضی تو گلوش بود ولی به سالن پشت کرد و از سالن خارج شد سوی جانگ زود سمته اتاق ات رفت و در را زود باز کرد و تکونش داد
سوی جانگ: اونی بیدار شو زود باش جیمین داره میره
ات متوجه حرف های سوی جانگ شد بدونه اینکه روپوش لباس خواب رو بپوشه از اتاق خارج شد و سمته در رفت با خودش خدا خدا میکرد نرفته باشه همین که در سالن رو باز کرد جیمین را دید که کیف به دست سمته ماشین میرفت با صدا گریون گفت
ات : جیمین .....
جیمین ایستاد و ات با سرعت سمتش رفت با چشم های مثل خون بهش خیره شد و گفت
ات : کجا میری
جیمین خنده تلخی زد و گفت
جیمین : چرا گریه میکنی ...
ات : اولم من سوال پرسیدم
جیمین : ولی من ازت قد بلند ترم پس جواب من رو تو بده
ات : نرو ... خواهش میکنم .. نرو
جیمین : دیگه دیر شده برایه همه چی ممنونم ازت برام بزرگی کردی و شکمم رو سیر کردی برام خانواده دادی ولی بودن من و تو تو یه مکان برخلاف ماست
ات : نه نه .. مگه چیه جیمین نرو بدون تو ..
آخر حرفش شروع به گریه کرد بغضی که کل شب تو گلوش بود به راهی پیوست با صدا خیلی بلند گریه میکرد تا حدی که انگار از ته دلش بود جیمین کیف را گذاشت رو زمین و سر ات رو س*ینش گذاشت و گفت
جیمین : این صدا رو میشنوی قلبم نمیتپه اما تا وقتی که با تو آشنا میشدم خیلی ازت ممنونم ات نشونم دادی چجوری زندگی کنم چجوری کسی رو دوست داشته باشم یا چجوری عاشق را به کسی بدم
ات سرش را بلند کرد و با چشم های پر از اشکش به چشم های جیمین خیره شد
ات : چرا الان میری ها ...
جیمین : منتظر بودم حرفه قبلم رو بهت بگم
کیفش را از رو زمین برداشت و به نشانه احترام سری پایین کرد و سمته ماشین تهیونگ رفت ات شوکه ایستاده بود جیمین رفت و قبل از سوار شدنش تو ماشین به کل عمارت نگاه کرد و دیگه سوار شد ... ات نگاهش رو به جیمین دوخت و دنبالش رفت
جیمین : تهیونگ راه بیافت
تهیونگ : اما ...
جیمین : زود باش دیگه
ماشین روشن شد و راهی شد ات با صدا بلند و گریه گفت
ات : جیمین خیلی نامردی ... حرف دلت رو زدی و منو با این غم تنها گذاشتی...... بزدل ... خیلی ...
هنوز به دنیال ماشین میرفت و با داد گفت
ات : تا وقتی نیایی تو این عمارت میمونم ۱۰۰ سالم بگذره منتظرت میمونم... ۲۰۰ سالم بگذره تا وقتی تو نیایی از این عمارت نمیرم ..
جیمین با این حرف ات به پشت اش نگاه کرد
تهیونگ : تصمیمت رو عوض میکنی ؟
جیمین با غمه بزرگی تو چشم هایش به ات که را سرعت میرفت سمته اونا ها نگاه میکرد
جیمین : نه عوضش نمیکنم ... گاز بده ته
تهیونگ سرعت ماشین را بیشتر کرد و همان دقیقه ات افتاد رو زمین و اصلا هواسش به زخمی شدن پاهایش نبود با گریه های که میکرد مشتش را سفت گرفت و با ضربه محکمی به جاده های آسفالت رو زمین میزد ... هرچی توانش بود به زمین دستش را میزد و با گریه میگفت
ات : ن*امردی ع*وضی خیلی .. چرا تنهان گذاشتی ... من بدونه تو چیکار کنم ...
سوی جانگ کنارش نشست و دستش را محکم گرفت تا دیگه به زمین نزنش
سوی جانگ : اونی لطفا... آروم باش
با گریه های که میکرد و تند تند نفس زدن گفت
ات : دیدی .... چیکارم ... کرد
با صدا بغض گفت
سوی جانگ: نگران نباش اونی ... اون میاد
خون دست ات رو دستی سوی جانگ ریخته شد
ات: دیگه.. نمیاد ...
چشم هایش سیاهی میرفت و همش به حرف را تکرار میکرد
ات : تنهام ... گذاشت ...
پلک هایش را گذاشت رو هم .. و افتادنش در آغوش سوی جانگ اتفاق افتاده سوی جانگ نگران داد زد و گفت
سوی جانگ: اونی .. اونی چشم هات رو باز کن اوف از دسته تو ..
______ پایان فصل اول ______
نظر های قشنگی به این فیک بدین و پر انرژی باشه تا برایه نوشتن فصل دوم انرژی داشته باشم
پارت ۵۸
سوی جانگ: دلم برات تنگ میشه
جیمین بدونه هیچ حرفی ازش جدا شد و با لبخند غمگینی سمته در رفت در را باز کرد و نیم نگاهی به کل سالن کرد خنده های که تو این سالن میپیچید خنده های جیمین و ات بود ... بازم بغضی تو گلوش بود ولی به سالن پشت کرد و از سالن خارج شد سوی جانگ زود سمته اتاق ات رفت و در را زود باز کرد و تکونش داد
سوی جانگ: اونی بیدار شو زود باش جیمین داره میره
ات متوجه حرف های سوی جانگ شد بدونه اینکه روپوش لباس خواب رو بپوشه از اتاق خارج شد و سمته در رفت با خودش خدا خدا میکرد نرفته باشه همین که در سالن رو باز کرد جیمین را دید که کیف به دست سمته ماشین میرفت با صدا گریون گفت
ات : جیمین .....
جیمین ایستاد و ات با سرعت سمتش رفت با چشم های مثل خون بهش خیره شد و گفت
ات : کجا میری
جیمین خنده تلخی زد و گفت
جیمین : چرا گریه میکنی ...
ات : اولم من سوال پرسیدم
جیمین : ولی من ازت قد بلند ترم پس جواب من رو تو بده
ات : نرو ... خواهش میکنم .. نرو
جیمین : دیگه دیر شده برایه همه چی ممنونم ازت برام بزرگی کردی و شکمم رو سیر کردی برام خانواده دادی ولی بودن من و تو تو یه مکان برخلاف ماست
ات : نه نه .. مگه چیه جیمین نرو بدون تو ..
آخر حرفش شروع به گریه کرد بغضی که کل شب تو گلوش بود به راهی پیوست با صدا خیلی بلند گریه میکرد تا حدی که انگار از ته دلش بود جیمین کیف را گذاشت رو زمین و سر ات رو س*ینش گذاشت و گفت
جیمین : این صدا رو میشنوی قلبم نمیتپه اما تا وقتی که با تو آشنا میشدم خیلی ازت ممنونم ات نشونم دادی چجوری زندگی کنم چجوری کسی رو دوست داشته باشم یا چجوری عاشق را به کسی بدم
ات سرش را بلند کرد و با چشم های پر از اشکش به چشم های جیمین خیره شد
ات : چرا الان میری ها ...
جیمین : منتظر بودم حرفه قبلم رو بهت بگم
کیفش را از رو زمین برداشت و به نشانه احترام سری پایین کرد و سمته ماشین تهیونگ رفت ات شوکه ایستاده بود جیمین رفت و قبل از سوار شدنش تو ماشین به کل عمارت نگاه کرد و دیگه سوار شد ... ات نگاهش رو به جیمین دوخت و دنبالش رفت
جیمین : تهیونگ راه بیافت
تهیونگ : اما ...
جیمین : زود باش دیگه
ماشین روشن شد و راهی شد ات با صدا بلند و گریه گفت
ات : جیمین خیلی نامردی ... حرف دلت رو زدی و منو با این غم تنها گذاشتی...... بزدل ... خیلی ...
هنوز به دنیال ماشین میرفت و با داد گفت
ات : تا وقتی نیایی تو این عمارت میمونم ۱۰۰ سالم بگذره منتظرت میمونم... ۲۰۰ سالم بگذره تا وقتی تو نیایی از این عمارت نمیرم ..
جیمین با این حرف ات به پشت اش نگاه کرد
تهیونگ : تصمیمت رو عوض میکنی ؟
جیمین با غمه بزرگی تو چشم هایش به ات که را سرعت میرفت سمته اونا ها نگاه میکرد
جیمین : نه عوضش نمیکنم ... گاز بده ته
تهیونگ سرعت ماشین را بیشتر کرد و همان دقیقه ات افتاد رو زمین و اصلا هواسش به زخمی شدن پاهایش نبود با گریه های که میکرد مشتش را سفت گرفت و با ضربه محکمی به جاده های آسفالت رو زمین میزد ... هرچی توانش بود به زمین دستش را میزد و با گریه میگفت
ات : ن*امردی ع*وضی خیلی .. چرا تنهان گذاشتی ... من بدونه تو چیکار کنم ...
سوی جانگ کنارش نشست و دستش را محکم گرفت تا دیگه به زمین نزنش
سوی جانگ : اونی لطفا... آروم باش
با گریه های که میکرد و تند تند نفس زدن گفت
ات : دیدی .... چیکارم ... کرد
با صدا بغض گفت
سوی جانگ: نگران نباش اونی ... اون میاد
خون دست ات رو دستی سوی جانگ ریخته شد
ات: دیگه.. نمیاد ...
چشم هایش سیاهی میرفت و همش به حرف را تکرار میکرد
ات : تنهام ... گذاشت ...
پلک هایش را گذاشت رو هم .. و افتادنش در آغوش سوی جانگ اتفاق افتاده سوی جانگ نگران داد زد و گفت
سوی جانگ: اونی .. اونی چشم هات رو باز کن اوف از دسته تو ..
______ پایان فصل اول ______
نظر های قشنگی به این فیک بدین و پر انرژی باشه تا برایه نوشتن فصل دوم انرژی داشته باشم
- ۲۶.۸k
- ۲۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط