ظهور ازدواج پارت
ظهور ازدواج پارت ۵۰۸
دلم خیلی ازش گرفته بود. قلبم شکسته بود..
دیگه این دفعه حقم بود عصبي بشم و یا نخوام باهاش
حرف بزنم...
به زور خرده شیشه ها رو جارو زدم و عصبي و دلمرده مثل
خودش رفتم تو اتاقم.
در رو بستم و قفل کردم و با بغض رفتم تو تخت. خسته ام از این همه تناقض بین رفتار و حرفاش و
سكوتش..خيلي خسته ام..
دلم میخواست همه چیز رو از سیر تا پیاز بفهمم ولي.. ولی انگار هیچ وقت قرار نیست اوني بشه که من میخوام.
نفسم رو غمگین بیرون دادم.
خيلي گرسنه بودم ولی نمیخواستم برم بیرون.
خونه تو سکوت محض فرو رفته بود.
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم..
اما خوابم نمیبرد
کلافه و گرفته بلند شدم
به درك كه باهاش قهرم..
باید یه چیزی بخورم که... عصبي و اخمو اومدم بیرون..
انگار هنوز تو اتاقش بود
خودشو نکشه با گرسنگي
بیحال رفتم سراغ یخچال و يه چيزاي حاضري برداشتم و پشت میز نشستم و کسل و بیحال مشغول خوردن شدم..
باز احساس سنگيني معده داشتم...
اخ..کي از اين احساس فارغ میشم؟
حس میکردم این یه نشونه است که میگه باید به جیمز بگي
بغض کردم.
..نمیتونستم..
واقعا يه چيزي جلومو میگرفت و الانم که باهاش قهر بودم
بدتر بود نه..الانم نه..
داغون رفتم تو اتاق و تختم
تنها صدايي که از جیمین میومد صداي سرفه هاي گاه و
بیگاهش بود..
سعي کردم خودمو با گوشی سرگرم کنه تا خوابم بگیره و بعدش به زور خوابیدم
چشمامو کسل و بي حوصله باز کردم. هوا روشن و صبح شده بود.
هنوز تلخي حوادث ديشب و قهرمون روي دلم سنگيني
میکرد.
کسل بلند شدم.
اتاقش خالي بود..
هه ..
حتماً تشریف بردن سرکار..
بیحال رفتم تو سالن و ابي به دست و روم زدم و صبحانه
خوردم..
فکرم درگیر چیزایی بود که پیدا کردم..
فين دوناتو اون موسسه خیریه معرف بودن جیمین همه چیز پراکنده بود و انگار یه گیره ای باید اینا رو به هم
ربط میداد که هنوز پیداش نکردم..
حتی نمیدونم از کجا باید شروع کنم.
شاید باز باید برم پیش رییس اون موسسه خیریه و خواهش کنم اطلاعاتي از رییس اصلي و موسس اونجا بهم
بده..
يعني ميده؟
نمیدونم..
راه ديگه اي ندارم..
دستم به جایی بند نیست.
مجبورم به همین راه ها چنگ بزنم.
.. درگیر و متفکر لباس پوشیدم و رفتم سمت در.
دستگیره رو کشیدم که.
عه ..
باز نشد..
دلم خیلی ازش گرفته بود. قلبم شکسته بود..
دیگه این دفعه حقم بود عصبي بشم و یا نخوام باهاش
حرف بزنم...
به زور خرده شیشه ها رو جارو زدم و عصبي و دلمرده مثل
خودش رفتم تو اتاقم.
در رو بستم و قفل کردم و با بغض رفتم تو تخت. خسته ام از این همه تناقض بین رفتار و حرفاش و
سكوتش..خيلي خسته ام..
دلم میخواست همه چیز رو از سیر تا پیاز بفهمم ولي.. ولی انگار هیچ وقت قرار نیست اوني بشه که من میخوام.
نفسم رو غمگین بیرون دادم.
خيلي گرسنه بودم ولی نمیخواستم برم بیرون.
خونه تو سکوت محض فرو رفته بود.
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم..
اما خوابم نمیبرد
کلافه و گرفته بلند شدم
به درك كه باهاش قهرم..
باید یه چیزی بخورم که... عصبي و اخمو اومدم بیرون..
انگار هنوز تو اتاقش بود
خودشو نکشه با گرسنگي
بیحال رفتم سراغ یخچال و يه چيزاي حاضري برداشتم و پشت میز نشستم و کسل و بیحال مشغول خوردن شدم..
باز احساس سنگيني معده داشتم...
اخ..کي از اين احساس فارغ میشم؟
حس میکردم این یه نشونه است که میگه باید به جیمز بگي
بغض کردم.
..نمیتونستم..
واقعا يه چيزي جلومو میگرفت و الانم که باهاش قهر بودم
بدتر بود نه..الانم نه..
داغون رفتم تو اتاق و تختم
تنها صدايي که از جیمین میومد صداي سرفه هاي گاه و
بیگاهش بود..
سعي کردم خودمو با گوشی سرگرم کنه تا خوابم بگیره و بعدش به زور خوابیدم
چشمامو کسل و بي حوصله باز کردم. هوا روشن و صبح شده بود.
هنوز تلخي حوادث ديشب و قهرمون روي دلم سنگيني
میکرد.
کسل بلند شدم.
اتاقش خالي بود..
هه ..
حتماً تشریف بردن سرکار..
بیحال رفتم تو سالن و ابي به دست و روم زدم و صبحانه
خوردم..
فکرم درگیر چیزایی بود که پیدا کردم..
فين دوناتو اون موسسه خیریه معرف بودن جیمین همه چیز پراکنده بود و انگار یه گیره ای باید اینا رو به هم
ربط میداد که هنوز پیداش نکردم..
حتی نمیدونم از کجا باید شروع کنم.
شاید باز باید برم پیش رییس اون موسسه خیریه و خواهش کنم اطلاعاتي از رییس اصلي و موسس اونجا بهم
بده..
يعني ميده؟
نمیدونم..
راه ديگه اي ندارم..
دستم به جایی بند نیست.
مجبورم به همین راه ها چنگ بزنم.
.. درگیر و متفکر لباس پوشیدم و رفتم سمت در.
دستگیره رو کشیدم که.
عه ..
باز نشد..
- ۱.۶k
- ۰۶ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط