the end of time after him part 33
دستشو گرفتی ؟ نکنه گول حرفاس اونو خوردی
توماس : درست حرف بزن
پاتریشیا : لطفا بچه ها بیاید تا یه چند روز بیشتر اینجا بمونیم این بیرون امن نیست
ناتاشا : تو میتونی بیای داخل اما توماس نه
پاتریشیا: اون الان یکی از بازمانده هاست بزارید زنده بمونه
لوکاس : اون هیچ فرقی با اون زامبی های بیرون نداره دو روز دیگه هم ممکنه به پنی اشلی ساشا یا حتی ناتاشا که خط قرمز منه تجاوز کنه به تو هیچ اعتمادی نیست برو یه جای بهتری پیدا کن
توماس ویو : میخواستم به لوکاس سیلی بزنم یه یک دفعه لشگری از زامبی رو دیدم
توماس : بچه ها برید داخل هتل
ساشا : هه چرا بریم اون وقت ؟
توماس : زامبی ها حمله کردن پشت سرتونن
لوکاس : نکنه میخوای حواس مارو پرت کنی که با پاتریشیا فرار کنی ببین ما بچه نیستیم
توماس ویو : پاتریشیا در حال اشک ریختن بود برای همین دست پاتریشیا رو گرفتم و رفتم تو هتل و با پاتریشیا رفتم تو یه اتاق هتل و در رو بستم
ناتاشا ویو : توماس راست گفته بود چون اون زامبی ها بیخ گوشمون بودن ساشا به چند تاشون رعد و برق زد اما تاثیری نداشت لوکاس باهاشون درگیر بود
فلیکس : برید گمشید عوضی هاا
پنی : من میرم تو هتل اسلحه هارو بیارم
اشلی : منم میام
ناتاشا : لوکاس پشت سرت
لوکاس : ای زامبی عوضی به من نزدیک نشو
لوکاس ویو : یادم افتاد که یه چاقو تو جیبم دارم برای همین اونو محکم زدم وسط قلب اون زامبی و اونو کشتم ناتاشا لبخند داد زد لوکاس پشت سرت من وقتی برگشتم با صورت ناتاشا مواجه شدم که چسبیده بود به من و یه زامبی تو کتفش یه چاقو زده بود
یقه اون زامبی رو گرفتم محکم سرش رو به زمین کوبیدم چاقوی خودم رو چند بار زدم وسط سینه اش
لوکاس: بمیر عوضی چرا به عشقم آسیب رسوندی تو باید بمیری .....
توماس : درست حرف بزن
پاتریشیا : لطفا بچه ها بیاید تا یه چند روز بیشتر اینجا بمونیم این بیرون امن نیست
ناتاشا : تو میتونی بیای داخل اما توماس نه
پاتریشیا: اون الان یکی از بازمانده هاست بزارید زنده بمونه
لوکاس : اون هیچ فرقی با اون زامبی های بیرون نداره دو روز دیگه هم ممکنه به پنی اشلی ساشا یا حتی ناتاشا که خط قرمز منه تجاوز کنه به تو هیچ اعتمادی نیست برو یه جای بهتری پیدا کن
توماس ویو : میخواستم به لوکاس سیلی بزنم یه یک دفعه لشگری از زامبی رو دیدم
توماس : بچه ها برید داخل هتل
ساشا : هه چرا بریم اون وقت ؟
توماس : زامبی ها حمله کردن پشت سرتونن
لوکاس : نکنه میخوای حواس مارو پرت کنی که با پاتریشیا فرار کنی ببین ما بچه نیستیم
توماس ویو : پاتریشیا در حال اشک ریختن بود برای همین دست پاتریشیا رو گرفتم و رفتم تو هتل و با پاتریشیا رفتم تو یه اتاق هتل و در رو بستم
ناتاشا ویو : توماس راست گفته بود چون اون زامبی ها بیخ گوشمون بودن ساشا به چند تاشون رعد و برق زد اما تاثیری نداشت لوکاس باهاشون درگیر بود
فلیکس : برید گمشید عوضی هاا
پنی : من میرم تو هتل اسلحه هارو بیارم
اشلی : منم میام
ناتاشا : لوکاس پشت سرت
لوکاس : ای زامبی عوضی به من نزدیک نشو
لوکاس ویو : یادم افتاد که یه چاقو تو جیبم دارم برای همین اونو محکم زدم وسط قلب اون زامبی و اونو کشتم ناتاشا لبخند داد زد لوکاس پشت سرت من وقتی برگشتم با صورت ناتاشا مواجه شدم که چسبیده بود به من و یه زامبی تو کتفش یه چاقو زده بود
یقه اون زامبی رو گرفتم محکم سرش رو به زمین کوبیدم چاقوی خودم رو چند بار زدم وسط سینه اش
لوکاس: بمیر عوضی چرا به عشقم آسیب رسوندی تو باید بمیری .....
- ۲.۵k
- ۰۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط