اینجا در امتداد لحظه های دل

اینجا در امتداد لحظه های دل
روبروی حضور یادی از جنس مهتاب
همیشه نگاهی آشنا منتظر باران است...
دوست دارد،بی سبب ستاره بچیند
سرشار شود از عشق
و یک بغل شعر را ببرد سمت روشنایی ها...
میخواهد کوچ کند به جایی که آبی باشد
صبح ها با عطر سیب بیدارشود
و شبها با لالایی شب بوها،دلش را به سرزمین رویاها ببرد
تنها اندکی از آسمان را میخواهد
تا پناهگاه دلتنگیهایش شود
تا اگر روزی از روزگار و آدمیانش جا ماند
بال پروازش او را ببرد تا بیکرانها...
اینجا دلی پایان راه را میبیند
ولی سکوت را یاد گرفته است از اشک
که بی صدا میبارد و غبار غمهارا زلال میکند
اینجا تنها پاییز که باشد
دیگر کافیست تا دل بودن را یاد بگیرد...
دیدگاه ها (۳)

نیستیو چنان باران،بر شیشه ی تنهایی میباردکه خواب دل را برده ...

این روزها عادتم شده است از باران نوشتنانگار دلم به غربتی با...

کنارت مینشینمدنیا را خاموش میکنملحظه ها را خواب میکنمو سکوت ...

بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر استشعر هم بی تو به بغضی ابدی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط