پارتهفتادودوم

#پارت_هفتادو_دوم
بیست دقیقه‌ای به همین شکل گذشت که بین همه‌ی خنده‌های از ته دلم با پناه و حرف زدن در مورد آینده خاله با چند ضربه به درب وارد اتاق شد
بشقاب‌های میوه رو گذاشت روی میز و همونطور که یکی از بشقاب‌ها رو گذاشت مقابلم و میوه رو تعارف کرد با صدایی آروم گفت
_خوشبختی پناه تنها آرزوی منه
نمیدونم انتخابش در مورد شما درسته یا نه
ولی امیدوارم بتونی از همه‌ی شرایطی که داره و هرخواستگاری که ادعا می‌کنه عاشقشه باید عملی بکنه رد بشی...
دستم دیگه توانی برای برداشتن میوه نداشت
نگاهش کردم و وقتی خیره شدنِ چشم‌هاش و لبخند عجیبش رو دیدم با تردید گفتم
_چه شرایطی؟...
ظرف میوه رو گذاشت روی میز و گفت
_بهرحال هر دختری یه سری خواسته‌ها داره
که نصفش ماله خودشه بقیش صلاح‌دیدِ خانوادش...
نگاه طعنه‌آمیزی به پناه کرد و ادامه داد
_حالا من پناهو نمیدونم
شاید دلش میخواد با سر بره تو دیوار
ولی چیزی که من برای آیندش صلاح می‌بینم هیچکدومش قابل گذشت نیست...
هدف خاله ترس در من بود و من که این رو خوب متوجه شدم با لحنی صمیمانه اما پر از اطمینان گفتم
_از وقتی پناه رسماً مالِ من بشه،من چیزی از خودم ندارم
همه زندگیم مال خودشه...
خاله که انگار دیگه هیچ دست‌آویزی برای مانع شدنِ وصالمون نداشت بدون هیچ حرفی با نگاه‌های ناامیدانه رفت بیرون
به محض رفتن خاله به پناه گفتم
_تو به من اعتماد داری؟...
پناه هنوز هم ماتِ رفتارهای مادرش بود که با گیجی گفت
_ندارم؟
_ببین پناه
درسته که اینهمه تلاش کردم تا بدستت بیارم
ولی انگار لازمه که یه سری توضیحات بدم بهت
_اوهوم،اوکی بگو
_بابای منو بابای تو هرچیزی که بینشون بوده خودشون باید حل کنن
من بعد از عقد به هیچ عنوان اجازه نمیدم برای ارتباط دوباره‌ی اونا تلاش کنی یا بخوای چیزیو ثابت کنی به خانوادت
الان فقط مهم اینه که منو تو رسمی شیم تا همه‌ی ترسامون بره
توی زندگی شخصیمون هیچ‌کس حتی بابای خودم حق دخالت نداره
توام باید مثل من باشی
و باید اینو بفهمونی به خانوادت مخصوصاً خاله که من منم،بابامم بابامه
قرار نیست اگه اول زندگی ذره‌ای از لحاظ مالی یا هرچیزی اذیت شدی بیاد خونمون منو با گذشته‌ای که از بابام داشته زجر بده
میفهمی که چی میگم؟...
سرش رو حرکت داد و گفت
_آره میدونم
مامانم در اون حدی که تصور کردی نیست
قبول دارم که الان هرطور شده اذیتت میکنه ولی وقتی عقد کنیم دیگه کاری نداره
_اینی که من گفتم فقط در مورد تو نیست
یه چیز خیلی مهمم اینه که از کوچکترین مسائل خونمون نباید کسی باخبر بشه
حتی رها که مثل خواهرته...
دیدگاه ها (۱)

#پارت_هفتادو_سومپناه تمام خواسته‌ها و حرف‌هام رو تایید کرد و...

#پارت_هفتادو_چهارمبا توجه به اینکه همه چیز از قبل هماهنگ بود...

#پارت_هفتادو_یکم _من همیشه مبنای همه چیزو علاقه و عقلِ دخترم...

#پارت_هفتاد_شاید دیر شده باشه ولی بچه‌ها خاطر همو میخوانتا ک...

زیر باران سئول [پارت 1]

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط