الماس من
الماس من
پارت ۱۶
قربان.... یکی از نیروهامون.... ،دنیل کشته شده. و.... جسدش بیرون از انبار شماره ی سه پیدا شده.» جونگکوک بیحرکت ماند. که روی میز بود، فشرده شد. نگاهش دستی به صفحه ی مانیتور بود ولی افکارش دورتر از آنجا میدوید. و بدتر از اون.... لوکیشنی که لیلی رو چند وقت پیش مخفی کرده بودیم... لو رفته.» جونکوک .چرخید نفسش بلندتر از همیشه بود. - «دیوید.» اسمش را مثل نفرینی زیر لب .گفت ،آرام ولی با خشمی که زیر پوستش میجوشید ويلا - ظهر روز بعد
لیلی توی باغ قدم میزد سعی میکرد آرام بماند، اما ذهنش شلوغ بود. صدای پاهای کسی از پشت سرش .آمد برگشت و مردی را دید؛ کت بلند موهای تیره چهره ای مهربان اما آشنا «خانم لیلی؟ منو پدرت فرستاده گفت شما باید بدونید... چیزی هست که باید نشونتون .بدم مربوط به جونگکوکه.» لیلی عقب رفت. «شما کی هستین؟» «دوست .پدرتونم اون به من اعتماد داره میخوای باهاش تماس ؟ الان؟» مرد لبخندی نرم زد .مطمئن با آرامشی که خطرناک بود.
مرد لبخندی نرم .زد .مطمئن با آرامشی که خطرناک بود. «یه حقیقتی هست که نباید ازت پنهون میموند. فقط چند دقیقه. همین.» و لیلی... برای لحظه ای ایستاد ذهنش فریاد میکشید ولی دلش... میخواست .بدونه دنبال دروغی بود که شاید واقعیت داشت. سوار ماشین شدند. عمارت دیوید نور کم سکوت .غليظ مرد در را برای لیلی باز کرد. او وارد شد. در گوشه ،اتاق مردی نشسته بود با پالتوی مشکی و لبخند ملایم. دیوید. «سلام لیلی خوشحالم که اومدی.» لیلی ایستاد. چشمهایش باریک شد. تو مرده بودی دیوید خندید. «من از اون مردایی نیستم که راحت بمیرن سكوت. «فکر کردی ویلیام نجاتت داد؟ یا شاید نقششو خوب بازی کرد؟ لیلی پلک زد. دیوید به آرامی به سمتش آمد. «اون» از همون روز اول دنبال پدرت .بود دنبال قدرت تو فقط ..
پارت ۱۶
قربان.... یکی از نیروهامون.... ،دنیل کشته شده. و.... جسدش بیرون از انبار شماره ی سه پیدا شده.» جونگکوک بیحرکت ماند. که روی میز بود، فشرده شد. نگاهش دستی به صفحه ی مانیتور بود ولی افکارش دورتر از آنجا میدوید. و بدتر از اون.... لوکیشنی که لیلی رو چند وقت پیش مخفی کرده بودیم... لو رفته.» جونکوک .چرخید نفسش بلندتر از همیشه بود. - «دیوید.» اسمش را مثل نفرینی زیر لب .گفت ،آرام ولی با خشمی که زیر پوستش میجوشید ويلا - ظهر روز بعد
لیلی توی باغ قدم میزد سعی میکرد آرام بماند، اما ذهنش شلوغ بود. صدای پاهای کسی از پشت سرش .آمد برگشت و مردی را دید؛ کت بلند موهای تیره چهره ای مهربان اما آشنا «خانم لیلی؟ منو پدرت فرستاده گفت شما باید بدونید... چیزی هست که باید نشونتون .بدم مربوط به جونگکوکه.» لیلی عقب رفت. «شما کی هستین؟» «دوست .پدرتونم اون به من اعتماد داره میخوای باهاش تماس ؟ الان؟» مرد لبخندی نرم زد .مطمئن با آرامشی که خطرناک بود.
مرد لبخندی نرم .زد .مطمئن با آرامشی که خطرناک بود. «یه حقیقتی هست که نباید ازت پنهون میموند. فقط چند دقیقه. همین.» و لیلی... برای لحظه ای ایستاد ذهنش فریاد میکشید ولی دلش... میخواست .بدونه دنبال دروغی بود که شاید واقعیت داشت. سوار ماشین شدند. عمارت دیوید نور کم سکوت .غليظ مرد در را برای لیلی باز کرد. او وارد شد. در گوشه ،اتاق مردی نشسته بود با پالتوی مشکی و لبخند ملایم. دیوید. «سلام لیلی خوشحالم که اومدی.» لیلی ایستاد. چشمهایش باریک شد. تو مرده بودی دیوید خندید. «من از اون مردایی نیستم که راحت بمیرن سكوت. «فکر کردی ویلیام نجاتت داد؟ یا شاید نقششو خوب بازی کرد؟ لیلی پلک زد. دیوید به آرامی به سمتش آمد. «اون» از همون روز اول دنبال پدرت .بود دنبال قدرت تو فقط ..
- ۳.۷k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط