یکتا

یکتا:
‌به چشمهایم زل زد و گفت :
با هم درستش می کنیم ..

و من تازه فهمیدم : تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد !
با هم ... !
چه لذتی داشت این با هم ... !
حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد ...
حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت ...
حسی که به واژه ی " با هم " داشتم را با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم ..!

تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد ، می توانست حس من را در آن لحظات ، درک کند !
دیدگاه ها (۲)

ای خدا قلبم دگه نمیکشه!:گفته بودی نفسی از نفست ...

عشق منحالـــــــا حرفـــــــهایمان بمـــــــاند برای بعد دلخ...

‌لیلی قصه اش را دوباره خواندبرای هزارمین بارو مثل هربار لیلی...

ﺑﯿﺨﯿـــــﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳــــی ... ؟ﺑﯿﺨﯿـــــﺎﻝ ،ﻫﻤـﺎﻥ ﺍﺳﺖ که ﻭق...

⁷𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 اومدن سر میز نشستن که اصن اون حال ...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

نامه ای برای احساساتم/پارت سوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط