پارت

#پارت95:

بابا بدترین مکافات‌ها حقش بود! اون‌ زندگی خودش رو با نابود کردن زندگی خیلی از جوونا و خونواده‌ها، ساخت. از این مرد ظالم متنفر بودم؛ من از تو ذهنم یه مرد خوب و مهربون ساخته بودم نه یه هیولای بی‌رحم!

نگاهم رو به آسمون دوختم. نور ستاره‌ها و مهتاب زیبایی خاصی به آسمون بخشیده بود. خدایا! یکاری کن این بدبختیا زود تموم بشن.
دلم خیلی گرفته بود کم، کم‌ چشم‌هام‌ از اشک پر شدن ولی اجازه سرازیر شدن بهشون رو ندادم؛ به خودم تلقین می‌کردم که نباید ضعیف باشم. با صدای فاطمه خانم از جام پریدم:
- الینا! دخترم اینجا چیکار می‌کنی؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
-تو که منو سکته دادی فاطی جونم!
سریع به سمتم اومد و خجول گفت:
- شرمنده! نمی‌خواستم بترسونمت.
بهش لبخندی زدم و اشاره کردم کنارم بشینه.
صورتش پر از آرامش بود. چشم‌هام رو مظلوم کردم و گفتم:
-می‌شه سرم رو روی پات بذارم؟
برق خوش‌حالی تو چشم‌هاش پیچید و گفت:
-چرا که نه؟
سرم رو روی پاش گذاشتم و اون هم شروع به نوازش کردن موهام کرد.

غرق در آرامشی که بهم وارد می‌شد بودم، که با داد مامان تمام حس و حالم پرید.
-الیـنــا!
با تعجب سرم رو از روی پای فاطمه خانم برداشتم و به صورت سرخ شده اش، نگاه کردم:
-بله مامان؟!
-بله و زهرمار! به جای اینکه پا به پای من بیای برای بابات چاره‌ای پیدا کنیم، به خدمتکارا چسبیدی؟

مامان کی اومده که متوجه حضورش نشده بودم؟ مثل جن ظاهر می‌شد. با بیخیالی شونه‌ای بالا انداختم و دوباره سرم رو پای فاطمه خانم که چشم‌های عسلیش از حرف مامان پر از اشک شده بود، گذاشتم.
- این مشکل من نیست! بابا خودش چاه بدبختیشو کَند. در ضمن... این خدمتکارایی که می‌گی بیشتر از تو بهم توجه می‌کنن.
دیدگاه ها (۵)

#پارت96:خون جلوی چشم‌های مامان رو گرفته بود. کیفش رو روی زمی...

#پارت97:چشمم به فاطمه خانم افتاد؛ که اشک هاش صورتش رو خیس کر...

#پارت94:سپهر رو توی حیاط بیمارستان که روی نیم کت نشسته بود، ...

🤗

#معشوقه_عالیجناب Pt: ³خواستم برم سمتش که نزدیک به یه متریم ی...

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط