سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز

سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز

مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز

چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز

صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز

پیراهن سیاه که پوشید روز فصل
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز

مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز

خاتونِ روح خانه نشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز

بر بام فکر، خفته ستان دل به عشق ما
یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز

تبریز را کرامت شمس حقست و او
گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز
دیدگاه ها (۱)

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویمبند را برگسلیم از همه بی...

#وکیل مدافع شیطان

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان منسرو خرامان منی ای رونق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط