چند روز گذشت

چند روز گذشت.
یونا از صبح رفته بود سر کارش، پدر هم مثل همیشه مغازه را می‌گرداند و حساب مشتری‌ها را می‌رسید. خانه، برای اولین بار در این چند وقت، ساکت و آرام بود. بورام توی آشپزخانه ایستاده بود و با دقت سبزی‌ها را خرد می‌کرد، بوی برنج تازه روی گاز پیچیده بود.

سکوت خانه با صدای زنگ در شکست. بورام دست‌هاش را سریع با دستمال خشک کرد و رفت سمت در. وقتی در را باز کرد، نفسش گرفت؛ کوک بود.

هیچ کلمه‌ای نگفت. حتی یک سلام ساده هم از لب‌هایش بیرون نیامد. فقط یک قدم جلو گذاشت، در را پشت سرش بست و با حرکتی ناگهانی، بازوهایش را دور بورام حلقه کرد.

بورام شوکه شد، فرصت نفس کشیدن نداشت که کوک خم شد و لب‌هایش را بی‌مقدمه روی لب‌های او گذاشت. همه‌ی آن آرامش چند ثانیه پیش، در یک لحظه به لرز و آشوب تبدیل شد.

بورام با صدای گرفته و پر از ناباوری، در حالی که هنوز در آغوش کوک بود، بریده بریده گفت:
– داری… چیکار می‌کنی؟

بورام با صدای لرزان پرسید:
– داری… چیکار می‌کنی؟

لب‌هاش هنوز از بوسه‌ی ناگهانی کوک داغ بود. دست‌هاش ناخودآگاه روی سینه‌ی او قرار گرفت تا عقبش بزنه، اما زورش به بازوهای محکم کوک نمی‌رسید.

کوک چیزی نگفت. فقط نفس‌های کوتاه و سنگینش را روی صورت بورام رها می‌کرد. انگار هیچ توضیحی برای کارش نداشت، یا شاید هم داشت اما نمی‌خواست بگه.

بورام اول بی‌حرکت بود، قلبش تند می‌زد و مغزش فریاد می‌زد باید فاصله بگیره. اما ثانیه‌ها که گذشت، گرمای بغل کوک، لرزش آرامی که در شانه‌هایش حس می‌کرد، و اصرار خاموشی که در نگاهش بود… همه مثل موجی آرام یخ درونش را شکست.

دست‌های بورام، که تا همین لحظه بی‌قرار برای فاصله گرفتن تکان می‌خورد، کم‌کم شل شد. بعد، بی‌اختیار انگشت‌هایش مشت شد و به آرامی به پیراهن کوک چنگ زد؛ انگار چیزی درونش تسلیم شد.

صدای آرام و شکسته‌ای از لب‌هایش بیرون آمد:
– من… دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم…

کوک سرش را پایین آورد، گونه‌ی او را نوازش کرد و در همان نزدیکی زمزمه کرد:
– فقط… همین‌جا باش.

بورام پلک‌هایش را بست. دیگه خبری از مقاومت نبود، فقط صدای تپش قلبش بود که با قلب کوک یکی می‌شد.
دیدگاه ها (۱)

پدر بورام با قدم‌های سنگین وارد آشپزخانه شد. نگاهی دقیق و سن...

سفره پهن شد. پدر آرام قاشق رو برداشت، لقمه‌ای خورد، بعد با ص...

بورام هنوز سرش پایین بود، نفس‌هاش بریده‌بریده. اشک‌هایی که ر...

کوک نزدیک‌تر شد، اون‌قدر که نفس‌های گرمش با نفس‌های بریده‌ی ...

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط