ظهور ازدواج
✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۳۰۰ (♡)
پرسیدم چشمامو باريك كردم خبیثانه گفت گفتش که این ادما معمولاً تو خواب میرن سراغ چيزي يا کسي که تو بیداری بیشتر بهش کشش دارن. نفسم تو سینه حبس شد. سرخ شده دستامو مشت کردم و نگاهمو کج کردم. خندید و گفت: ميبيني نورا جونم؟ و اروم و شیطون گفت: زن عمو إلا نصفه شب يهو هوس کرده که بره بغل.. با غیض تند گفتم نیکولل. و پر حرص گفتم بس کن اینا همش مزخرفه... بلند خندید و گفت: باشه....باشه... تو اینطور فك كن.. عصبي و با حرص لبامو به هم فشردم و سعی کردم خفه نشم و خفه اش نکنم. لعنتي.. حرص داشت از چشمام در میومد. از قیافه ام خندید و با صداي بچگونه گفت: زن عمو..عبصاني نباش.. لبامو جمع کردم تا نخندم
از قیافه ام خندید و با صدا بچکونه :جهت زن عمو لبامو جمع کردم تا نخندم واقعا راست میگفت؟ يعني.. يعني من حتي تو خواب و خواب گردي هامم به جیمین تمایل داشتم؟ شوکه نفسم رو بیرون دادم. نه.. فقط یه اتفاق بوده. نيكول سر نورا رو بوسید و تند يه چيزي از جیبش در آورد و با ذوق گفت: حالا اونو ول کن اینو ببینش... به دستش نگاه کردم. یه پابند خوشگل طلايي دستش بود و تو طرحش گل هاي سرخ رنگ داشت.. لبخند زدم و گفتم قشنگه... با ذوق گفت بشین رو اپن ببندم برات متعجب گفتم چرا براي من؟ بشین من براي تو ببندم. تند گفت: نه نه...بشین... و بازومو کشید. متعجب خودمو بالا کشیدم و روی اپن نشستم. نورا رو گذاشت تو تختش و اومد کنارم. پامو روي صندلي گذاشتم. با لبخند پابند رو انداخت دور مچ پام و گفت:بعد باید برقصي و رقص پا بري تا ببینیمش.. خندیدم خواست ببنده که جیمین اومد بالا سرش و اخم غلیظی کرد و پایند رو از دستش کشید و گفت: چیه این؟ نبند نيكول: عه...نکن... و خواست از دست جیمین بگیرتش که جیمین با اخم عقب کشیدش و گفت: به پاي الا نبند.. متعجب نگاش کردم. مگه چیه خوب؟
متعجب نگاش کردم مگه چیه خوب؟ نیکول ابرو بالا انداخت و گفت: خب چرا؟ جییمن اخمو :گفت خوشم نمیاد..عين رقاصا... و بازوي منو گرفت و گفت بیا پایین گنگ اومدم پایین و گفتم واه.. مگه فقط رقاصا پابند میبندن؟ با غیض گفت: چی گفتم؟ با دهن کجی اداشو در اوردم و گفتم خوشم نمیاد جیمین سعي کرد نخنده و اخمشو حفظ کنه. نيكول با لبهاي جمع شده از خنده صورتشو کج کرد و گفت:چه غيرتي.. حالا نگفتم بره برای جماعت برقصه که جوش آوردي.. جیمز جدي گفت: خوشم نمیاد... تمام. و به من گفت بریم... سوزان منتظره... جوزف با بطری نوشيدني اومد بیرون و گفت برین..برین مهمونیتون دیر نشه. مهربون لبخند زدم و گفت: هرکاري داشتي حتماً جوزف... لبخند زد و گفت: ممنون. سر تکون دادم.
(♡)پارت ۳۰۰ (♡)
پرسیدم چشمامو باريك كردم خبیثانه گفت گفتش که این ادما معمولاً تو خواب میرن سراغ چيزي يا کسي که تو بیداری بیشتر بهش کشش دارن. نفسم تو سینه حبس شد. سرخ شده دستامو مشت کردم و نگاهمو کج کردم. خندید و گفت: ميبيني نورا جونم؟ و اروم و شیطون گفت: زن عمو إلا نصفه شب يهو هوس کرده که بره بغل.. با غیض تند گفتم نیکولل. و پر حرص گفتم بس کن اینا همش مزخرفه... بلند خندید و گفت: باشه....باشه... تو اینطور فك كن.. عصبي و با حرص لبامو به هم فشردم و سعی کردم خفه نشم و خفه اش نکنم. لعنتي.. حرص داشت از چشمام در میومد. از قیافه ام خندید و با صداي بچگونه گفت: زن عمو..عبصاني نباش.. لبامو جمع کردم تا نخندم
از قیافه ام خندید و با صدا بچکونه :جهت زن عمو لبامو جمع کردم تا نخندم واقعا راست میگفت؟ يعني.. يعني من حتي تو خواب و خواب گردي هامم به جیمین تمایل داشتم؟ شوکه نفسم رو بیرون دادم. نه.. فقط یه اتفاق بوده. نيكول سر نورا رو بوسید و تند يه چيزي از جیبش در آورد و با ذوق گفت: حالا اونو ول کن اینو ببینش... به دستش نگاه کردم. یه پابند خوشگل طلايي دستش بود و تو طرحش گل هاي سرخ رنگ داشت.. لبخند زدم و گفتم قشنگه... با ذوق گفت بشین رو اپن ببندم برات متعجب گفتم چرا براي من؟ بشین من براي تو ببندم. تند گفت: نه نه...بشین... و بازومو کشید. متعجب خودمو بالا کشیدم و روی اپن نشستم. نورا رو گذاشت تو تختش و اومد کنارم. پامو روي صندلي گذاشتم. با لبخند پابند رو انداخت دور مچ پام و گفت:بعد باید برقصي و رقص پا بري تا ببینیمش.. خندیدم خواست ببنده که جیمین اومد بالا سرش و اخم غلیظی کرد و پایند رو از دستش کشید و گفت: چیه این؟ نبند نيكول: عه...نکن... و خواست از دست جیمین بگیرتش که جیمین با اخم عقب کشیدش و گفت: به پاي الا نبند.. متعجب نگاش کردم. مگه چیه خوب؟
متعجب نگاش کردم مگه چیه خوب؟ نیکول ابرو بالا انداخت و گفت: خب چرا؟ جییمن اخمو :گفت خوشم نمیاد..عين رقاصا... و بازوي منو گرفت و گفت بیا پایین گنگ اومدم پایین و گفتم واه.. مگه فقط رقاصا پابند میبندن؟ با غیض گفت: چی گفتم؟ با دهن کجی اداشو در اوردم و گفتم خوشم نمیاد جیمین سعي کرد نخنده و اخمشو حفظ کنه. نيكول با لبهاي جمع شده از خنده صورتشو کج کرد و گفت:چه غيرتي.. حالا نگفتم بره برای جماعت برقصه که جوش آوردي.. جیمز جدي گفت: خوشم نمیاد... تمام. و به من گفت بریم... سوزان منتظره... جوزف با بطری نوشيدني اومد بیرون و گفت برین..برین مهمونیتون دیر نشه. مهربون لبخند زدم و گفت: هرکاري داشتي حتماً جوزف... لبخند زد و گفت: ممنون. سر تکون دادم.
- ۶.۵k
- ۱۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط